سلامووت و کامنت فراموش نشه
لطفا بوک رو تو ریدینگ لیستتون اد کنید
------
هر دوشون گشنه بودن.. لویی کیفی که لیام بهش داده بود رو باز کرد.. کمی نون و شیر مونده بود شیر رو زیر لباسش گذاشت تا دماش با دمای بدنش یکی بشه..
سرماش ازاردهنده بود.. هیچ منبع گرمایی وجود نداشت.. جای تعجب داشت که چرا اون مردا یخ نزدن و هنوز زندن.. هوپ رو بغل کرد و رو تنها مبل اتاق تو خودش جمع شد.. دندوناش از سرما به هم میخورد و هوپ خیلی ساکت نگاهش میکرد..
لویی- خیلی سرده.. دارم یخ میکنم..
واقعا نمیتونست سرما رو تحمل کنه حتی اگه زنده میموندن، هوپ حتما سرما میخورد..
شیر رو که زیر لباسش گرم شده بود بهش داد و بغلش کرد تا از اتاق بیرون بره.. اون مرد هیچی راجب اینکه میتونه از اتاق بیرون بره یا نه نگفته بود.. پس نمیتونست برای بیرون رفتن از اتاق دعواش کنه..
سالن ساکت رو سرک کشید و برای بیرون رفتن از اتاق مردد بود.. کنار اون برج هیزم دیده بود میتونست شومینه تو اتاق رو روشن کنه..
هوپ رو زیر لباسش گذاشت وبا یه دست اونو نگه داشته بود..
داشت از پله ها پایین میرفت که صدای هری رو که داشت صحبت میکرد شنید و سریع برگشت
هری- لویی!
لویی با اکراه برگشت و از پله ها پایین رفت.. براش سوال بود اون مرد ازکجا فهمیده لویی اونجاست.. و نمیدونست با باز کردن در اتاق هری متوجهش شده بود..
هری رو دید.. رو صندلی مخصوصش نشسته بود و چن نفر جلوش زانو زده بودن و دو نفر هم کنارش ایستاده بودن..
هری با دیدنش نیشخند زد و لویی رو که داشت برمیگشت رو خطاب قرار داد..
هری- نصف بچه رو بزار زمین و برو جاستین رو صدا کن.. بیرون عمارته..
لویی هوپ رو رو زمین گذاشت و در حالی که نمیتونست ازش چشم برداره سمت ورودی حرکت کرد.. هوپ سعی میکرد سینه خیز دنبالش بره ولی نمیتونست..
میخواست سریع برگرده پس به محض دیدن جاستین سمتش دوید..
لویی- اقا کارتون داشت.. گفت صداتون کنم..
جاستین جلوتر از لویی با قدم های کشیده وارد عمارت شد و لویی پشت سرش بود.. از پشت جاستین هری رو که سرشو تو گردن یکی از اون مردا فرو کرده بود و رو میتونست ببینه..
هری با دیدن جاستین جسم مرد رو ول کرد و بدن بی جونش رو کف سرد و سنگی سالن افتاد.. گردنش خونی بود و زخم بزرگی به چشم میخورد..
چشمش به هری افتاد که خون کنار لبشو با انگشت شست پاک کرد و انگشتای خونیشو مکید..
دستاش تا ارنج خونی بودن و روی سینه و صورتش خون پاشیده بود.. از ترس خشکش زده بود.. با افتادن نگاه هری بهش به عقب قدم برداشت و به دیوار کنار در خورد..
YOU ARE READING
Monster [l.s_z.m]
Fanfictionبا تمام توانش ميدويد. هواي سرد رو با صدا داخل شش هاش پمپ ميكردو باعث ميشد گلوش به شدت بسوزه. سكوت شب باعث شده بود صداي جز صداي پاها و نفس هاش نشنوه. نميدونست چه مدته دويده، پاهاش ديگه جوني نداشت و بدنش در حال پاشيدن بود. صداي قلبش رو تو سرش به وضوح...