Part 5

319 80 13
                                    

  _______________.  تفاوت    _________________
  ___________________***____________________

همیشه نسبت به صدا حساس بود... از وقتی که به خاطر داشت همیشه از صدای بلند فراری بود... و حالا از شانس بی اندازه درخشانش صاحب همسایه هایی بود که کمر همت برای دیونه کردنش بسته بودن....

تا خود صبح محکوم به تحمل جیغ و داد همسایه جدید دیوار به دیوارش بود.... زن و شوهر چینی بر خلاف تصورش اینبار راضی به جر بحثای کوتاه همیشگیشون نشدن و با فریاد و شکوندن وسایل ناچیز خونشون موفق به شب زنده داری سهون شدن....

و نتیجه شب زنده داری شب گذشتش، سردرد و سرخی چشماش بود...

سپیدی چشماش تقریبا بین رگه های سرخ رنگ گم شده بودن و طبل تو خالی توی سرش هر چند دقیقه یکبار با شدت بیشتری اعلام وجود میکرد....

شاید بهتر بود به فکر جابجایی از اون ساختمون نفرین شده می افتاد.... زندگی کردن تو طبقه ششم از ساختمون 8 طبقه کلنگی اون زندگی ای که تو شهر بزرگی مثل سئول ارزوش رو کرده بود نبود..... اما کافی بود که یه سر به سایتای فروش و اجاره انلاین املاک بزنه تا یه خط قرمز روی افکارش در مورد ساختمون محل زندگیش کشیده بشه.... با اون اندازه پول اون خونه 30 متری  از سرش هم زیادی بود.....

زمانی روزش هیجان انگیز تر از همیشه شد که نوتیفکشن تلفن همراهش با اسم پارک رو صفحه گوشیش ظاهر شد..... درخواست ملاقات و ادامه گفتوگوشون اما اینبار تو کارگاه هنری پارک..... مکانی که بار اول همدیگرو ملاقات کرده بودن.... خوشحالی زیر پوستیش بابت ملاقات دوبارشون کماکان از لبخند کمرنگش مشخص بود اما تا زمانی که سر درد طاقت فرساش دوباره بهش لبخند خبیصانه نزده بود....

سرش به شیشه اتوبوس خط c713 تکیه داده بود تو ذهن مختوشش دنبال راهی برای ‌شکستن سد مقاومت پارک در برابر حرف زدن بود.... پوسته محافظه کار پارک اذیتش میکرد و هیچ علاقه نداشت به خاطر شخصیت پارک یه سری مضخرف و اطلاعات کلیشه ای بیخود بنویسه....

درگیری پوست لبش با تیزی دندوناش ‌شروع شده بود... تنها سلاح سهون در برابر مواقع استرس زا...هیچوقت موفق به درک ادمای پیچیده اطرافش نبود و حالا هنرمند چیره دست کره باعث شده بود بخش اعظمی از افکار سهون حول محور  خودش بچرخه... پارک چانیول....

با عمق گرفتن افکارش و به قعرا رفتن تمرکزش با ضربه سرش به شیشه به خاطر دست انداز فاکی فضایی بالاخره خودش رو از خفگی حتمی توسط ایده های مضخرفش در مورد نحوه  به غلتک انداحتن مکالمش با پارک نجات داد....

عالی تر از این نمیشد....دو چندان برابر شدن درد جسمیش...واقعا راننده کور بود؟! چرا احساس میکرد هیچ سکه ای برای انداختن تو قلک شانسش اون روز  وجود نداشت!؟

بار دیگه لوکیشن خونه یا همون کارگاه پارک رو چک کرد و مطمئن شد که قرار نیست دوباره خط اتوبوس عوض کنه.....

Your hell and my heavenWhere stories live. Discover now