part 11

238 69 48
                                    


_________        امروز عجب روزیه        ___________

  ___________________***___________________

خودش میدونست آدمهایی هستن که قطعا از سهون روزهای بدتر و مزخرفتری هم داشتن که بگذرونن

وقتی بالای سرش رو نگاه کرد میدیدکه ابرهای سیاه اسمون رو گرفتن و کوچکترین نشانه ای از روشنایی هم پیدا نیست .

و همین باعث میشد فکر کنه که این مربوط به شانسشه که دقیقا همین امروز که تصمیم گرفت این لطف رو در حق جیمین انجام بده ، دقیقاً همین امروز باید زیر یه طوفان بارانی اونم بدون چتر گیر بیوفته .

تموم لباساش خیس آب شده بودن و آب ازش چکه میکرد و ایر کاندیشنر ساختمون هم به خاطر گرمای هوای تابستون رو سردترین درجه تنظیم شده بود.

پیراهنش هم خیلی نازک بود بطوریکه بدنش و رد کمرنگی از قهوه ای روشن هاله سینه اش کاملا مشخص بود .

در دفاع از خودش بابت انتخاب لباس بدن نماش باید میگفت که برای اونروز هیچ پیش بینی هواشناسی مبنی بر اینکه قراره یه باران طوفانی بباره ، ندیده بود .
که صد البته همچین چیزی تو اون روز از سال خیلی هم نادر بود.

البته که سهون مشتاقانه داشت از این بارون هم لذت میبرد.چرا که عاشق بارون و هر چیزی که مربوط به بازون میشد بود.

نکته ی بعدی لیستش که باعث شده بود مثل زهرمار باشه این بود که با یکی از کارمندای مهندس کت شلواری این ساختمون شیک و پیک تو اسانسور گیر افتاد که داشت با صدای بلند تو تلفن همراهش داد و بیداد میکرد و صداش تو فضای کوچیک فلزی میپیچید و با حالت بدی تو مغزش اکو میشد .

اون مرد یه جوری بنظر میرسید که انگار یه روز از عمرش با دستاش هرگز کار نکرده و اونجوری که به سهون زل زده بود و با نگاهش سرتا پاش رو میکاوید باعث میشد که حتی بیشتر از وقتی که زیر باد ایرکاندیشتر بود یخ کنه .

مردک کون سوراخ . یکی نیست بهش بگه که فقط به خاطر اینکه یه رولکس به دستش بسته، دلیل نمیشه که فک کنه که سهون رو براش به نمایش گذاشتن تا برگرده و یک راست بهش زل بزنه و از چيزي که میبینه لذت ببره .لعنت به لباس نا مناسبش.

و بلاخره رسید بعد از تموم احساسات گندی که به جون قلبش افتاده بود.
و حالا جلوی یه ست در دوقلو که به یک دفتر مسخره و خودنما میرسید ، ایستاده بود.

اگر سکرتوری جلوی در ، این گل هارو که برای مشتری جدید جیمین آورده بود رو ازش قبول کرده بودن و بهش نگفته بودن که خودش باید اونهارو بالا بیاره و
تحویل بده.الان تا این حد متحمل زحمت نمیشد.

در حالیکه در اون لحظه همه بهش به چشم یه موش خیابونی نگاه میکردن.

اگرچه که خودش هم کاملا باور داشت که دقیقا شبیه یکی از همونا شده.

Your hell and my heavenWhere stories live. Discover now