part 15

308 72 55
                                    

🔞🔞هشدار این پارت شامل حرفای رکیک و سکس هست کسایی که جنبشو ندارن نخونن🔞🔞

__________الان من تقصیر گذشته اس  ___________
___________________***___________________
_چرا نیومدی کارگاه؟

بعد از دور زدن میز و نشستن پشت صندلی کافه ای که برای اولین ملاقاتشون پارک چانیول رو دیده بود شونه ای بالا انداخت و جواب داد:

_شاید چون به تو  و غرایض بی اندازه جسورت اعتماد ندارم.

_بی انصاف نباش من تنهایی تو این ماجرا حال نمیکنم تو هم دوستش داری سهون یالا اعتراف کن پسر.

_شاید...

_پس منکرش نمیشی!

_تاییدشم نمیکنم!

و با لبخند به لبخند کش اومده چانیول جواب داد و دوربینش رو از داخل کیفش بیرون کشید:

_امیدوارم که امروز حداقل یه نتیجه خوب از گفتگومون داشته باشیم...بدون حضور کلماتی مثل کردن و مشتقاتش...

پی در پی چندین شات از چانیول که دست به سینه روی صندلی نشسته بود گرفت...اون روز با شلوار سفید و پیراهن کرم و کالجای مشکی تو کادر دوربینش عالی به نظر میرسید‌.

_خب بگو حالت چطوره؟ دیشب حتی ازم خداحافظی ام نکردی؟

_عالی....فکر میکردم امروز با یه سردرد تخمی قراره از خواب بیدار شم اما خوب بودم.

_ می تونم فکر کنم که دلیل حال خوبت دیدار با من بوده؟

سهون با فکی افتاد و چانیول با یه لبخند که هی پسر اعتراف کن که جذبم شدی چند ثانیه ای بهم خیره شدن و در نهایت سهون با نوچ کوتاهش و تکون داد پی در پی سرش جواب داد:

_قرارمونو فراموش کردی؟

با اخم پرسید و مشغول سفت کردن  پایه های دوربینش شد:

_بیا امروز از علت لبخند نزدن مادرت حرف بزنیم تو گفتی که به خاطر لبخندش نقاشی رو شروع کردی اما هیچوقت موفق به کشیدنش نشدی ...چرا؟

وبعد از گذاشتن سه پایه روی زمین و چفت کردن دوربین روی سه پایه و روشن کردن دوربین رو صندلیش برگشت منتظر به چهره ناخوانای پارک خیره شد و منتظر جواب سکوت کرد...و بعد از گذشت چند دقیقه ای سکوت بالاخره مهر لبای چانیول شکسته شد

_مادرم عاشقمون بود ...عاشق هر سه تامون من جونگین و ناپدریم...اما فقط تا روزی که متوجه خیانت ناپدریم به خودش نشده بود...از اون روز به بعد بود که سایه نحس روی زندگیمون افتاد....همون شبی که با صدای شکسته شدن وسایلای خونه از خواب بیدار شدم

((فلش بک))

_هی هیونگ بیدار شو من میترسم!

دست کوچیک و گرم جونگین که مدام تکونش میداد از خواب بیدارش کرد...به خاطر بازی ویدیویی جدیدش تا همین یک ساعت پیش بیدار بود و حالا باز کردن چشماش براش تبدیل به سخت ترین کار ممکن شده بود.

Your hell and my heavenWhere stories live. Discover now