_از چی می ترسی عزیز من؟!
از آغاز؟!
نترس...
من کنارتم.
فقط دستت و بده به من،
تا برات بهآر و آغاز کنم.انگلستان_سال 1920 میلادی
تو چقدر به رویاها باور داری؟!
تا به حال چقدر بهار و واقعا لمس کردی؟!
نه...
منظورم دیدن شکوفه ها و سرسبزی و طراوت جنگل های اطرافت نیست!
منظورم لمس واقعیه!یه چیزی که تو رو به دنیا متصل کنه، یه معنی واقعی رو بهت نشون بده!
اصلا تا حالا معنی زندگی رو درک کردی؟
اصلا میدونی چرا به دنیا اومدی و تو این سال هایی که قراره زندگی کنی، قراره چی کار کنی ؟چه چیزی تو رو به زندگی مشتاق و امیدوار می کنه؟!
فکر کن بهش...
فکر کن و ببین چه چیزی تو این دنیای بی حد و مرز و وسیع، باعث میشه صبح ها از خواب بیدار بشی و شروع به حرکت کنی؟!باعث میشه تلاش کنی و تو چرخه ی زندگی شناور بشی؟!
باعث میشه هر روز صبح پرده ها رو کنار بزنی و به آسمون آبیِ خوشرنگت خیره بشی؟!هری ادوارد استایلز چه چیزی تو رو دلبسته ی این دنیا می کنه؟
این جمله رو، رو به خودش گفت و پرده اتاقش رو کنار زد. تا دوردست ها سرسبز بود و بوی بهار همه جا به مشام می رسید.
همه این ها سوال هایی بود که مدت ها تار و پود ذهنش رو بهم ریخته بود.
هر روز صبح که چشم های سبزِ جنگلیش رو باز می کرد، از خودش می پرسید که معنای زندگی اون چیه؟!مثل همیشه نور آفتاب به کف چوبی اتاق برخورد کرد. هری احتمالا تنها کسی بود که عاشق بوی آفتاب بود.
کرختیِ زمانی که زیر باریکه های نور دراز می کشی و احساس می کنی دستی موهات رو لمس می کنه.
نوازش میشی، بی اینکه نوازش بشی...پیرهن یقه تور دار سفید رنگش رو پوشید و شلوار مخمل قهوه ایش رو پوشید.
به تصویر خودش تو آیینه قدی اتاق خیره شد.
گونه های سرخ شده از بوی آفتاب.
موهای قهوه ای افشون و براق.
چشم های شفاف.ای کاش آیینه می تونست خلاء درونش رو نشون بده، شاید اگه می فهمید دقیقا کجای وجودش خالیه، راحت تر می تونست به خودش کمک کنه.
اما حالا یه نقطه ای خالی بود و دست هری خیلی دور بود.
دور و دراز...از پله های چوبی پایین رفت.
خونه بزرگی بود و اگه زیاد تنها می موندی، انگار در و دیوار ها بهت خیره میشدن.کتابی که لازم داشت رو برداشت و تو کیف چرم قهوه ایش گذاشت و کیف رو کج روی شونه هاش انداخت.
می دونست که آنه خیلی زودتر از خونه بیرون رفته تا قدم بزنه.
در خونه رو باز کرد و با اولین وزش باد به گونه هاش نفس عمیقی کشید.
YOU ARE READING
Spring dreamer. |zarry|
Fanfictionاینا رو برای تو می نویسم. چون این قصه، قصه ی من و توئه... قصه ی رویاهایی که گم شده بودن...