بهآرِ رفتن ها

96 35 35
                                    

بهت قول می‌دم ،
بالاخره تو یه قصه‌ای
ما مال هم می‌شیم ...

انگلستان_سال 1920 میلادی

همه‌ی قصه‌ها یه جایی به خونه‌ی آخر می‌رسند ‌.
به جایی که بالاخره حکایت‌ هاشون به سرانجامی می‌رسه.

یه جایی که تو می‌فهمی بالاخره باید لبخند بزنی یا اشک بریزی .
باید خوشحال بشی یا غمگین بشی و ازش به عنوان غم انگیز ترین قصه‌ای که خوندی یاد کنی .

هر دو قصه‌ی متفاوت ، یه روزی با یه طنابی بهم وصل می‌شن ، اما فقط روزگاره که تعیین می‌کنه اون دو قصه ،تبدیل به یه قصه می‌شن یا نه .

هری و زین دو قصه‌ی متفاوت بودند .
یکی از دل جنگل‌های سبز انگلیس ، از هوای سرد و بارون و شمع و نامه ها .

و اون یکی از عمق دریا‌ها و سواحل شنی ، آفتاب سوختگی‌ها و لهجه‌های غلیظ ، شب‌های پر ستاره و کویر .

دو قصه متفاوتی که به وسیله کتاب‌ها تو یه نقطه بهم رسیدند .
و حالا رو به روی هم ایستاده بودند .

یکی گیج و مبهوت و ترسیده...
و اون یکی پر از عذاب وجدان و گناه...

هری چندین و چند بار پلک زد تا مطمئن بشه که درست می‌بینه.
که تمام چیزی که رو به روشه ،بسته‌های جمع شده‌ی کتاب‌هاست .

زین بالاخره به خودش اومد و خاک دستش رو با پارچه‌ای که روی یکی از کارتن‌ها بود تمیز کرد .

فرار از واقعیت تا کِی؟!
بالاخره باید با این حقیقت رو به رو می‌شد و بیشتر از این به هری آسیب نمی‌زد .

همین جوری هم قرار بود قلب پسر رو پودر و خاک و خاکستر کنه .
اما هر چه زودتر می‌فهمید ، زودتر هم ترمیم می‌شد.

به سمت هری رفت و بازوی پسر بهت زده رو بین پنجه‌هاش گرفت .
_بیا بریم داخل صحبت کنیم .

برای یک لحظه برق خشم رو میون سبزی چشم‌هاش دید .
خشم شاید بهتر از غم بود .

خودش رو از میون پنجه‌های زین بیرون کشید.
چند قدم به عقب رفت .
+نه من نمی‌آم ! من با تو هیچ حرفی ندارم ...

خسته شده بود .
از رفتار های عجیب و غریب زین کلافه بود .
یک روز می‌بردتش سفر و بهترین تجربه‌ی زندگیش رو بهش هدیه می‌داد و تو لندن زیبا ، می‌بوسیدش و روز بعد هری با کارتن‌های جمع شده و کتاب فروشی بسته شده مواجه می‌شد ....

دیگه نمی‌دونست که چی درسته و چی غلط .
روحش و ذهنش از تقلا کردن برای فهمیدن، خسته و ناتوان بود ‌.

زین دوباره دستش رو جلو برد و این بار با زور پسر رو به درون کتاب فروشی کشید و داد و بیداد هاش رو نادیده گرفت .

در کتاب فروشی رو محکم بست و بدن هری از صدای بلندش لرزید .
با ترسی که درونش بود اما در نهایت لجبازی داد کشید :
+ مگه نگفتم حرفی باهات ندارم ، در و باز کن می‌خوام برم ‌!

Spring dreamer. |zarry|Where stories live. Discover now