بهآرِ رنج ها

151 43 39
                                    


چشم هات رو ببند.
امروز رو، پرسش ها و نشد ها و نباید ها رو،
رها کن...
به فرداها فکر کن.
فرداهایی که همیشه پر از من و تو بوده!

انگلستان_سال 1920 میلادی

تا حالا پیش اومده که تموم ذهنت پر از سوال هایی باشه که نخوای براشون جوابی پیدا کنی؟!
سوال هایی که میدونی جواب دادن بهشون، قراره تموم مسیر زندگیت رو عوض کنند.

که اگه پاسخ اون سوال ها هویدا بشه، تموم آدم ها قضاوتت می کنند و تو می مونی و قلبی که پشیمون تر از هر لحظه ست.

تو ذهن هری پر از این سوال ها بود.
سوال هایی که مطمئن بود هر سمتش رو نگاه کنه به زین می رسه.

به همون پسر ناشناخته ای که از سرزمین های شرقی اومده بود و زندگی عادی و معمولی هری رو دست خوش تغییراتی کرده بود.

واقعا این پسر کی بود؟!
هری هیچ چیزی از زین نمی دونست، با این حال تموم ذهنش این روز ها مملو از چشم های خاکی رنگ و موهای مشکی بود.

کاش حداقل می دونست که چرا اینقدر ذهنش رو درگیر کرده...
هر چند که اطمینان داشت ته قلبش علت تموم این سوال ها رو میدونه، فقط شجاعت بیان و باور و پذیرش این احساس رو نداره.

گاهی اوقات نیاز داشت، مغزش رو در بیاره، گوشه ای بذاره و لحظه ای نفس بکشه!
قبل از زین هر روز و هر شب به سوال هایی فکر می کرد که تماما مربوط به چیستی و کیستی خودش بودند.

در واقع هر شب که پلک هاش رو روی هم میذاشت به این فکر می کرد که صبح ها برای چه کاری باید از خواب بیدار بشه؟!

قلبش خاکستری بود و زندگی براش فقط و فقط کلمه هایی بودند که لا به لای کتاب ها پیدا می کرد.

اما حالا...
حالا هر شب که چشم هاش رو می بست، تصویر زین و کتاب فروشی پشت پلک هاش نقش می بست.

صدای زین که زمزمه می کرد :
"فرار می کنی ازم؟"...

هری می دونست که دچار شده.
دچار احساسی که تار و پودش رو از ریشه در می آورد و ریشه های جدیدی رو می کاشت.
ریشه هایی که شاید این بار به جای خاکستری، سبزِ سبز بودند.

سبزِ زندگی...

خسته از تموم این کش و قوس ها،
سرش رو به سمت آسمون گرفت و نور آفتاب چشم هاش رو اذیت کرد.

روی چمن ها نشسته بود و کتاب جدیدی که می خوند، همراهش بود.

قرار بود به کتاب فروشی بره و به زین کمک کنه.
اما رو به رو شدن با پسر واقعا براش سخت شده بود.

اینکه وقتی حرف می زد، مجبور بود به لب هاش نگاه نکنه و حرکت انگشت هاش رو دنبال نکنه.
مجبور بود به حالت خوش فرم موهاش خیره نشه و جوری به چشم هاش نگاه نکنه که انگار زیبا ترین چشم هایی هست که تو عمرش دیده!

Spring dreamer. |zarry|Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt