بهآرِ زندگی ها

119 35 13
                                    


من هر شب و هر روز تکرار می کنم،
که تو نور زندگی منی.


انگلستان_سال 1920 میلادی

دیدن و حس کردن،
لمس کردن و خیره ‌شدن با توصیف کردن و شنیدن می تونه تفاوت های زیادی داشته باشه.

تو شنیدن و توصیف کردن، تو هیچ درک درستی از اون صحنه، از اون مکان نمیتونی داشته باشی، مثل این می مونه که صد ساعت دریا رو برای تویی که تا به حال دریا ندیدی، توضیح بدن.

چیزی می فهمی؟ چیزی حس می کنی؟
مثل یه مجسمه میشینی یه گوشه و به یه عالمه آب فکر می کنی، همین قدر بی احساس و بی شور و شوق...

اما وقتی دستت و می گیرن و اجازه میدن رو شن های ساحل قدم بزنی و پاهات گرمای مطبوع شن ها رو حس کنه، چشم هات آبیِ دریا ها رو ببینه و بوی نمک و رطوبت رو استشمام کنی، اون وقته که به معنای واقعی کلمه زنده ای و زندگی می کنی.

هری ده ها کتاب خونده بود که مکان اصلی هر کدوم از اون ها لندن بود.
توصیف های مختلف، جمله ها پشت جمله ها، کلمه ها یکی پس از دیگری...اما هری اقرار می کرد که تا به حال، هیچ وقت، اینقدر احساس سرخوشی و زنده بودن نمی کرد.

همین لحظه که از بالکن هتل به خیابون ها نگاه می کرد و رفت و آمد آدم ها رو می دید.
همین لحظه که همه جا سر و صدا بود، همه جا آدم ها دیده می شدند و شهر از همیشه بیدار تر بود.

تو همین لحظه، هری پر از تجربه بود، همون طور که هر کدوم از اون آدم ها پر از قصه بودند.
قصه هایی متحرک، پر از رمز و راز و پر از آرزو ها و رویاها...

باد خنکی می وزید و آفتاب کم رنگی، تو آسمون پدیدار بود.

هری کمی از پنجره فاصله گرفت و به چهره پسری که رو تخت دراز کشیده و خوابیده بود نگاه کرد.

مژه های مشکیش حتی از همین فاصله هم معلوم بودند و چهره اش تو خواب معصومانه بود.
شبیه پسر بچه هایی که بعد از کلی شیطنت، حالا تو آروم ترین حالت ممکن خوابیدن.

روز قبل،بعد از زدن اون حرف های زیبا، اون لمس های ناب و عاشقانه، چند ساعتی از اتاق بیرون رفته بود و هری رو تنها گذاشته بود.

هری نمی‌دونست که باید چه واکنشی داشته باشه، اما وقتی پسر برگشته بود و چیزی رو به روی خودش نیاورده بود، کمی خیال هری رو راحت کرده بود.

هری هم فکر می کرد زوده و آمادگی چنین چیزی رو نداره، شاید بهتر بود همه چیز رو به دست زمان می سپرد و اجازه می داد که دست سرنوشت این قصه رو به جلو هدایت کنه.

آروم آروم به سمت تخت رفت و کنار پسر نشست.
با تردید دستش رو جلو برد.
لحظه ای مکث کرد.
دو دل بود.
نمی‌دونست که این کار رو باید انجام بده یا نه.

Spring dreamer. |zarry|Where stories live. Discover now