بهآرِ صدا ها

220 60 41
                                    

_همیشه میون ما
هزاران هزار قصه ی نگفته شده
وجود داره.
پس باور کن،
تو یکی از همون قصه ها هستی و من
شهرزاد قصه گوی تو...



انگلستان_سال 2021 میلادی

با خشم و عصبانیت کاغذ ها رو، روی میز ریخت و نفسش رو با حرص بیرون داد.
هیچ صدایی از هیچ کسی شنیده نمیشد و تنها چیزی که تو اتاق قابل لمس بود، خشم و عصبانیت پسر مو مشکی بود.

خنده ی پر از حرصی به وجودش نشست و متقابلا چشماش که به تک تک اعضای اتاق با خشم نگاه می کرد.
_واقعا؟! واقعا این ها تموم نوشته هایی هستن که به انتشارات ما داده میشه برای چاپ شدن؟ و شما قبول می کنین این نوشته های سطحی و مسخره رو؟!

همه ی سر ها خیره به زمین بود و هیچکس جرئت حرف زدن نداشت.
تماشای خشم مالک این انتشارات چیزی نبود که هر کسی دلش بخواد، تجربه کنه!

دست به سینه، قدم های محکم برمی داشت و نور آفتاب از پشت به سرشونه هاش برخورد می کرد.
_کسی قرار نیست به من جوابی بده؟!

در اتاق باز شد و تموم سر ها به اون طرف چرخید.
پسری که وارد اتاق شده بود، با دست به بیرون اتاق اشاره کرد.
~لطفا همگی از دفتر زین خارج بشید، من خودم این اژدهای خشمگین رو آروم می کنم!

همه منتظر بهونه کوچیکی بودند تا بتونند از دست ملامت های زین رهایی پیدا کنند، به سرعت اتاق رو خالی کردند و سر کارشون برگشتند.

لویی در رو بست و وسط اتاق ایستاد.
به زینِ پریشون و خشمگین نگاه کرد.
~این چه وضعشه زین؟ مگه تقصیر این بیچاره هاست که کسی نوشته ی خوبی نمی نویسه؟

زین پنجره رو باز کرد تا کمی هوای تازه به صورتش برخورد کنه.
جدیدا خیلی زودرنج و خسته شده بود.

دست های لویی رو، روی سرشونه هاش احساس کرد.
~میدونم دلتنگ و خسته ای، اما تو آدم حرفه ای هستی و نباید کار و با زندگی شخصی دخالت بدی.
تحمل کن زین، قول میدم همه چیز درست بشه.

زین زمزمه آرومی کرد، انگار بعد از اون همه عصبانیت به یک باره خالی و تهی شده بود و حالا هیچ انرژی و نیرویی نداشت.
_لویی، اون گوشی من رو لطفا میدی؟

لویی گوشی رو از روی میز برداشت و به دست زین داد.
~میخوای برات یه لیوان آب بیارم؟

زین سرش رو به معنای مخالفت تکون داد.
_نه فقط چند لحظه ای تنهام بذار.
لویی لحظه ای مکث کرد و بعد آروم از دفتر خارج شد و در رو پشت سرش بست.

هوا آفتابی بود و ای کاش بارون می اومد تا با زین کمی بیشتر احساس همدردی می کرد.
انگار آسمون هم باهاش لج کرده بود.

شماره رو گرفت و لبه پنجره نشست و سرش رو به دیوار کنار پنجره تکیه داد.
صدای بوق های گوشی، تو گوشش پیچید.

Spring dreamer. |zarry|Where stories live. Discover now