بهآرِ پایان‌ها

148 38 41
                                    

راه زیادی رو با هم پیش رفتیم ،
برای ادامه‌ی مسیر به من اعتماد کن .
تا زمانی که ستاره‌ها هستند ،
به من اعتماد کن .

انگلستان_سال 1920 میلادی

هر قصه‌گویی برای پایان قصه‌هایش از کلمه‌های خاصی استفاده می‌کند .
بعضی‌ها می‌گویند :
قصه‌ی ما به سر رسید ، گنجشکه به خونه‌اش نرسید .

بعضی‌ها دوست دارند با یک بیت شعر ، قصه را تمام کنند :
توتِ سفید، توتِ سفید
قصه‌ی ما به سر رسید .

قصه‌گو‌یان بازار در انتهای قصه‌ها به آن چیزی که دوست دارند بگیرند ، اشاره می‌کنند :
می‌کنم ای خوش مرام
قصه را اینجا تمام
زار نمی‌خواهم ولی
نقره‌ام ده والسلام .

وقتی شنوندگان قصه‌ها این‌کلمه‌ها ، این‌کلمه‌های‌پایانی را می‌شنوند، می‌فهمند که قصه به آخر رسیده‌ست‌.

اما زندگی واقعی این‌گونه نیست .
پایان‌های زندگی بسیار پیچیده‌تر از پایان‌های قصه‌هاست.

انسان‌ها هر‌چه سعی می‌کنند پایان زندگی‌شان را مرتب و منظم کنند نمی‌شود که نمی‌شود .

نکته مهم در زندگی این است که زندگی،بدون توجه به آنچه بر سر انسان‌ها می‌آید ،به مسیر خود می‌رود .

در زندگی آنچه پایان به نظر می‌رسد ، در واقع آغاز است ، آغازی با جلوه‌ای دیگر .

برای آخرین بار به خودش نگاه کرد .
درون آیینه‌ قدی و چوبی اتاق .
این اتاق با پنجره‌های بزرگ و پرده‌های مخمل قرمز رنگش ، خاطرات خوبی رو تنهایی براش ساخته بود .

انبوه کتاب‌هایی که کنار دیوار روی هم چیده شده بودند و فنجون‌های قهوه‌ای که روی میز چوبی کنار پنجره به صف کنار هم ایستاده بودند .

تو زمستون‌ها شومینه‌ی اتاق همیشه روشن بود و بافت‌های دست بافت آنه ، باز هم تن سرد هری رو گرم نمی‌کرد .
اما حرارت کلمه‌ها و نارنجیِ آتیش و برفی که از بیرون پنجره قابل رویت بود ، روحش رو از دنیای حقیقی جدا می‌کرد .

سوال‌ها،رویا‌ها، وهم‌ها در سرش به پرواز در می‌اومدند و هری تک و تنها میون دشت خیال‌ها قدم می‌زد .

حالا اون اینجا بود .
ایستاده رو‌به‌روی آیینه اتاق .
برای آخرین بار به در و دیوار اتاق خیره شدن و تک تک خاطره‌ها رو به حافظه‌ی ذهنش سپردن .

بی چمدون .
با یه کیف چرم کوچیک که روی شونه‌هاش بود و پیرهن کرم رنگی که مناسب هوای بهاری بود .
با دست روی کیف رو لمس کرد تا از بودن کتاب درون کیف مطمئن بشه .

نسخه‌ی هزار و یک شب .
همون نسخه‌ای که زین میون دست‌هاش به جا گذاشته بود .
پرده‌های اتاق رو کشید ، انگار می‌خواست نمایشی که تو اتاق اجرا کرده بود رو به پایان برسونه .

Spring dreamer. |zarry|Where stories live. Discover now