بهآرِ حقیقت ها

99 36 58
                                    

من نباشم ، آسمون هنوز هست
ماه هست ،
ستاره ها هستند ‌.
من نباشم ، امید هست ،
عشق هست ، زخم هست ...



انگلستان_سال 1920 میلادی

بعضی لحظه ها هست که هیچ توضیح منطقی ای برای بودنش وجود نداره .
بعضی لحظه ها هست که تو با واقعیت زندگی رو به رو می‌شی .

می‌شکنی ،درد می‌کشی ،زخمی می‌شی .
از میون یه دنیا خاطره‌‌ی خوب ،یه دنیا لذت ، پرتاب می‌شی وسط گودالی از اتفاقات ناخوشایند .

لبخند روی لب هات جمع می‌شه،درخشش چشمات بی نور می‌شه ،سایه ها از پشت درخت ها در می‌آن ، شکل هایی ناجور ... عجیب و غریب ...

آیینه ها دیگه تصویر تو رو نشون نمی‌‌دن ،شب کابوسی می‌شه برای حمله به رویاهات و تو آرزو می‌کنی ،التماس می‌کنی که من رو برگردونین به گذشته .

گذشته ای وجود نداره ، مسیر چیزیه که رو به روته ،برزخی که توش دست و پا می‌زنی ،جهنمی که برای خودت درست کردی و آینده ای که قراره تنها و شکسته بسازیش.

غم و غصه خوردن دیگه نمی‌تونه دوای درد تو باشه ،امید داشتن بی معنی و پوچ به نظر می‌رسه ،تو محکوم به پذیرشی ....

پذیرش لحظه هایی که قراره از سر بگذرونی .
پذیرش دنیایی که برای خودت خلق کردی ،پذیرش زندگی با همه شکست ها ،با همه درد ها و زخم هاش.

سفر رویایی هری و زین مدتی بود که تموم شده بود و اون ها بار سفر جمع کرده بودند و به دهکده برگشته بودند .

سفری که دریچه های جدیدی رو به روی هری باز کرد ،هری رو از نقطه امنش بیرون کشید ،دستش رو گرفت و جلوه جدیدی از زندگی رو بهش نشون داد .

حالا اون سفر با تموم خاطره های دل انگیزش به پایان رسیده بود و شب مثل یه پارچه سیاه داشت آروم آروم به قلب هری نزدیک می‌شد .

شبی که شاید هری می‌تونست نسیم سرد و سوزناکش رو احساس کنه و احساس ترسناکی که سلانه سلانه به درون وجودش رخنه می‌کرد .

از شبی که برگشته بودند ،برعکس تصور هری که حالا همه چیز بین اون و زین صمیمانه تر و بهتر می‌شه ،زین فاصله عجیبی گرفته بود .

انگار اون پسری که تو لندن پا به پای هری قدم می‌زد ،می‌خندید ،کتاب می‌خرید ،این زین نبود .

انگار اون پسری که دستش رو روی قلب هری گذاشته بود و لب هاش رو برای نوازش کوتاهی به لب های هری چسبونده بود ،مال یه سیاره دیگه بود .

این زین ،این زینی که تو دهکده راه می‌رفت ،کتاب فروشیش رو باز می‌کرد ،زین سردی بود که تموم تلاشش رو می‌کرد تا فاصله اش رو با هری حفظ کنه .

البته که هری دلیل این رفتار ها رو متوجه نمی‌شد ‌.
هری گیج و گنگ یه گوشه می‌نشست و به این فکر می‌کرد که از فاصله لندن تا دهکده چه اتفاقی برای زین افتاده که از قبل هم دورتر و غریبه تر شده .

Spring dreamer. |zarry|Where stories live. Discover now