من و توئه این قصه ،
با هم ،
همه چیز رو میسازیم .
چون من و تو ، یه قلب داریم ،
که شجاعانه برای همدیگه میتپه.انگلستان_سال 2021 میلادی
اگر قصد دارید با کبوتر پیامی بفرستید باید نازک ترین کاغذی را که میتوانید بیابید .
پیام را تا جایی که ممکن است ریز بنویسید .کاغذ را چند بار تا بزنید سپس آن را لوله کنید و درون محفظهای کوچیک و چوبی قرار بدید .
سینه پرنده را به بدنتان فشار بدید .
آرام و شکیبا ....درست مثل اینکه دارید کسی رو نوازش میکنید .
این کار هم دقیقا مثل قصه گویی به تمرین نیاز دارد .شهرزاد قصهگو بی تمرین نمیتوانست قصهگو شود .
اما مهم ترین نکته این است که صبور باشید .
صبور و شکیبا ...دقیقا چیزی که زین و هری این قصه ، به کمک هم به اون رسیدند .
شکیبایی محض ...مهمونی خانواده مالیک .
این جملهای بود که بین همه دوست و آشناها تکرار میشد .
زین و هری تصمیم گرفته بودن به مناسبت شیرینی بازگشت به خونه و تموم شدن روزای سرد و سخت یه مهمونی خیریه برگزار کنند .یه سری از کتابهای انتشارات رو برای فروش میذاشتن و تموم پولش رو صرف خیریه میکردند .
هری از دو هفته قبل هیجان این روز رو داشت .
باغی که برای این مهمونی انتخاب کرده بودند ، یه باغ کوچیک و سرسبز با گلهای فراوون بود.هری این باغ رو انتخاب کرده بود و زین هم بعد از دیدنش شیفتهاش شده بود .
دوست داشتنی بود و سرسبزیش اون رو به یاد چشمهای هری میانداخت .تدارکات لازم رو انجام داده بودند و همه چیز برای این مهمونی دوست داشتنی آماده بود .
هنوز تا اومدن مهمونها زمان باقی مونده بود .
هری ظرف شیرینیها رو روی میز بزرگ گذاشت.بعضیهاش رو با کمک زین با هم درست کرده بودند ، برای اون ها داشتن چیزی تو مهمونی که به وسیله دستهای خودشون درست شده باشه ، نشونه احترام به مهمونها بود .
دست هایی از پشت دور کمرش حلقه شد و بوسه نرمی به گردنش زد .
هری ریز خندید ._چقدر خوبه که تصمیم گرفتیم این کار رو بکنیم .
هری از حصار دستهاش خارج شد و موهای روی پیشونی پسر رو با دستهاش به سمت بالا مرتب کرد.+کمک کردن همیشه من رو خوشحال میکنه زین .
و البته اگه این کمک کردن با همراهی تو انجام بشه تأثیر خیلی خیلی بیشتری داره .برای زین هم همین طور بود .
این تفاهمهای ریز و درشت بود که از اون ها ، زوج بهتری میساخت .
YOU ARE READING
Spring dreamer. |zarry|
Fanfictionاینا رو برای تو می نویسم. چون این قصه، قصه ی من و توئه... قصه ی رویاهایی که گم شده بودن...