بهآرِ محبت ها

193 53 47
                                    


غم که همیشه هست عزیز من.
اما تا وقتی باشی،
تا وقتی باشم،
اصلا تا وقتی می تونیم قصه بسازیم،
بازم میشه ادامه داد.




انگلستان_سال 1920 میلادی

می دونی یه وقت هایی تو عاشق بارونی، لحظه شماری می کنی برای باریدن بارون، برای نفس کشیدن عطر خاکی که قراره آغشته به بوی قطره ها بشه، همون قطره هایی که به نظر تو آبی تر از هر چیزیه، همون قطره هایی که مشتاقانه پشت پنجره تماشاش می کنی و از دیدنش پر از شور و شعف میشی.

اما یه روزایی هست، یه روزایی که تو کنج خلوت خودت میشینی و به پنجره نگاه می کنی و آرزو می کنی که ای کاش به جای بارون، آفتاب رو ببینی.

چون اون لحظه قلب تو، بیشتر از خیس شدن، به خشک شدن نیاز داره.
زندگی تو مثل یه گیاه می مونه.

اون گیاه عاشق بارونه. اما میدونه که برای رشد کردن، برای زنده موندن، علاوه بر آب، به آفتاب هم احتیاج داره.
به نوری که بهش بتابه و برگ هاش رو سبز تر و ریشه هاش رو قوی و محکم تر کنه.

این چیزیه که برای درک کردنش باید روز ها و روز ها فکر کنیم و ببینیم ما عاشق چی هستیم و در حال حاضر به چی نیاز داریم!

این کاری بود که هری ادوارد استایلز باید انجام می داد. هری می دونست که عاشق کتاب خوندنه، عاشق آفتابه، عاشق نامه نوشتن برای آدم هاست، عاشق قلم و جوهره.
اما چیزی که هنوز برای هری گنگ بود، این بود که هری واقعا به چی نیاز داره؟!

آیا تموم زندگی هری، قرار بود تو نامه ها و کتاب ها خلاصه بشه؟!
آیا سر پناه هری، قرار بود فقط و فقط کلمات باشه؟

مغزش از فکر کردن زیاد درد می گرفت.
آخرین گیاه و تو گلدون کاشت و دست هاش رو با دستمال پارچه ایش پاک کرد.

به خانم میلر قول داده بود که براش یه گیاه زیبا ببره. شاید در عوض همه ی اون شیرینی ها و پای سیب های خوشمزه ای که براش درست کرده بود، این کم ترین کاری بود که از دستش بر می اومد.

هری معتقد بود که زندگی کردن تو یه دهکده آروم خیلی لذت بخش تر از، زندگی کردن تو هر نقطه شلوغ و بزرگ دیگه ایه.

اینجا جایی بود که می تونست، صدای پرنده ها رو بشنوه و با درخت ها و گل ها بزرگ بشه.
می تونست، صبح ها از کنار خونه ها رد بشه و تموم آدم ها رو بشناسه و به همه صبح به خیر بگه.

اما با وجود این، هری عاشق شنیدن ماجراجویی ها بود، چیزی که می تونست اون رو برای مدت کوتاهی از منطقه امن خودش خارج کنه و براش حکم بال برای پرواز و داشته باشه.

شاید به همین خاطر بود که از اون روزی که زین رو تو کتاب فروشی ملاقات کرده بود، ثانیه ای دست از فکر کردن بهش برنداشته بود.

Spring dreamer. |zarry|Where stories live. Discover now