بعد از تموم اون روزای سخت،
لذت دیدار و از من نگیر.
بذار نگاهت کنم،
که نگاهِ تو پرواز رویاها و موج دریاهاست...دبی_سال 2021 میلادی
یه وقت هایی هست که برای رسیدن به چیزی با تموم وجود تلاش می کنی.
اون لحظه ی خاص رو بار ها و بار ها در ذهنت مرور می کنی، چشم هات رو می بندی و تموم تلاشت رو می کنی تا لحظه ای که به آرزوی قلبیت رسیدی رو احساس کنی.
با خودت زمزمه می کنی،یعنی میشه؟
یعنی می تونم یک روز، لمسش کنم؟
میتونم یک روز که از خواب بیدار شدم اون رو کنار خودم داشته باشم؟صبح و شبت میشه اون آرزو.
بود و نبودت میشه اون آرزو.
هست و نیست و هر چیزی که از تو یه آدم زنده، یه موجود زنده میسازه، میشه اون آرزو...برای همینه که قلب ما آدما همیشه یه گوشه خیلی ویژه داره که تموم و کمال به آرزوی قلبیمون اختصاص داده شده.
و اگه قدرت تصور و خیال پردازی نباشه تا مدت ها از نداشتن اون آرزو، حسرت می خوریم و دیگه شادی کردن برامون بیهوده میشه.
انتظار کشیدن سخته...
اما لحظه رسیدن به آرزو ها، پر از احساسات عجیب و حس های متفاوته.این دقیقا موقعیت و حال و احوالی بود که زین تجربه می کرد.
درست از وقتی که بلیت پرواز دبی آماده شد و زین توی هواپیما نشست....هفته های گذشته، هزار بار این لحظه رو تصور کرده بود.
لحظه ای که هری رو بعد از مدت ها می بینه، لحظه ای که تو چشم هاش خیره میشه و سرسبزی نگاهش، روح خسته زین رو ترمیم می کنه.زمانی که کف دست هاش رو، روی صورت زین می ذاره و با نوک انگشت هاش پوستش رو نوازش می کنه.
انگار میخواد وارد لایه های زیرین پوست زین بشه و تموم درد ها و غم ها و تلخی های روزگار رو براش محو کنه.تصور دیدار هری چنان روحش رو به جوش و خروش وا داشته بود که هیجان سفر به دبی رو براش بی معنا می کرد.
هشت ساعت تو هواپیما بود و احساس کوفتگی می کرد. تصمیم داشت قبل دیدار هری، حتما یه دوش بگیره و چیزی بخوره.
دوست نداشت که هری رو با چشم های خسته و موهای ژولیده ملاقات کنه.
باید دوش می گرفت و تر و تمیز به دیدارش می رفت.هنوز نه لیام و نه هری از رفتن زین بی خبر بودند و فکر می کردند که قراره با لویی رو به رو بشن.
زین قصد داشت که با حضور یهویی اش تو جلسه، اون ها رو شگفت زده کنه.از فرودگاه ماشین گرفت و به سمت هتلی که رزرو کرده بود رفت.
هوای دبی براش عجیب بود و به این آب و هوا عادت نداشت.
اما حق با هری بود. اینجا بوی قصه های خاور میانه رو می داد.
شاید باید مدت بیشتری رو اینجا می گذروند و برای کتاب جدیدش الهام می گرفت.
هر چه زودتر این کتاب و تموم می کرد، انتشارات شانس بیشتری برای موفق تر شدن داشت.
YOU ARE READING
Spring dreamer. |zarry|
Fanfictionاینا رو برای تو می نویسم. چون این قصه، قصه ی من و توئه... قصه ی رویاهایی که گم شده بودن...