به من برگرد
تا تموم خوشی های جهان
به من بازگرده!انگلستان_سال 2021 میلادی
همیشه بعد از گذروندن روز هایی که پر از ترس و عذاب بودی، بالاخره به جایی می رسی که می فهمی باید دست برداری.
باید فکر های مزاحم رو از سرت بیرون کنی، اخم هات رو وا کنی،با آسمون آشتی کنی و زیرش قدم بزنی.
نمیتونی تا ابد با زمین و زمان قهر باشی، تو فقط یه بار زندگی می کنی حق نداری این فرصت یک باره رو اینجوری هدر بدی.
حق نداری از زیبایی های دنیا چشم پوشی کنی، حق نداری آفتاب و پشت پرده ها مبحوس کنی و خودت رو لا به لای ملافه های تخت قایم.
تا تو نخوای که غم رو پشت سر بذاری، آرامش هیچ وقت دوباره مهمون قلبت نمیشه، آرزو هیچ وقت پناهگاهت نمیشه و تو می مونی و دنیایی که برای خودت ساختی.
خالی از آدم ها...
خالی از آفتاب و رویاها...بذار یه چیزی و رک و پوست کنده بهت بگم.
از دست دادن، هر چقدر هم سخت و آزار دهنده باشه،تو مسئولیت زیادی در قبال خودت داری!
تو وظیفه داری که مراقب خودت باشی، چون از تو فقط یه دونه تو این دنیای بی کران هست.
فقط یه دونه....برای همین بود که صبح اون روز، با همیشه متفاوت شروع شد.
زین صبحونه مفصلی خورد که شامل بیکن و آب میوه مورد علاقه اش بود.
لباس مرتب و رسمی ای پوشید و برای درست کردن موهاش از همیشه بیشتر جلوی آیینه زمان صرف کرد.موزیک بی کلام مورد علاقه اش رو پخش کرد و موقع صبحونه خوردن به عادت قدیم روزنامه خوند.
تموم تلاشش رو کرد که به صندلی خالی کنارش نگاه نکنه.
به جاش چشم هاش رو به کلمات روزنامه دوخت و به این فکر کرد که نشریه، مجله و روزنامه اختصاصی خودش رو داشته باشه.برای صرفه جویی تو تولید کاغذ هم فقط به صورت دیجیتال منتشر شه.
سرش رو برگردوند تا ایده اش رو با هری در میون بذاره.
_هری نظرت...دوباره چشم هاش با صندلی خالی رو به رو شد.
نفس عمیق و پر تلاطمی کشید.
لیوان آب میوه رو کامل سر کشید و از روی صندلی بلند شد.
اگه یکم دیگه اونجا می نشست تلاش هاش نابود میشد.رو به رو شدن با جای خالی اون آدم،
مثل سیلی خوردن از دست زندگیه.
مثل چاقو فرو کردن تو زخمی که هنوز باز و خونیه...ادکلن مورد علاقه اش رو به گردنش زد و از خونه خارج شد.
به ساختمون انتشارات رسید.
سرش رو بلند کرد و به پنجره ها چشم دوخت.
قبلا چقدر مشتاق اومدن به سرکار بود.دکمه آسانسور رو زد. آسانسور از طبقه پنجم به همکف می اومد.
وارد آسانسور شد و تا رسیدن به طبقه مورد نظر چشم هاش رو بست.
YOU ARE READING
Spring dreamer. |zarry|
Fanfictionاینا رو برای تو می نویسم. چون این قصه، قصه ی من و توئه... قصه ی رویاهایی که گم شده بودن...