بهآرِ بخشش ها

130 40 31
                                    

شاید دور باشی،
اما من همیشه مواظبتم.
از عمق قلبم که فقط و فقط،
خونه ی توئه....


انگلستان_سال 1920 میلادی

درست یک هفته از روزی که زین، هری رو رنجونده بود و گردش اون روز رو به اون شکل تموم کرده بود، می گذشت.

یک هفته ای که هری خودش رو داخل اتاقش حبس کرد ، نه به شیرینی فروشی سر زد و نه به کتاب فروشی رفت.

روز ها رو تختش دراز کشید و به سقف اتاق خیره شد، شب ها برای اینکه غم رو از خودش برونه، شکلات هایی که تو کمد قایم کرده بود رو می خورد و هزار تا نامه برای زین می نوشت و در نهایت همه اون نامه ها رو پاره می کرد.

هوای دلش ابری و گرفته بود.
آنه متوجه حال و روزش شده بود و هر چی که می پرسید فایده ای نداشت.
چون هری حتی نمی دونست چجوری باید برای خودش ماجرا رو توضیح بده چه برسه به آنه.

هری هر چقدر فکر می کرد می فهمید که نمیتونه دلیلی برای غم و غصه های دلش پیدا کنه.

خودش می دونست که چه احساسی نسبت به زین پیدا کرده، چجوری مشتاق دیدنشه و برای اینکه کلمه ای محبت آمیز ازش بشنوه حاضره هر کاری بکنه.

اما زین که به هری قولی نداده بود، زین که برای مشتاق کردن هری کاری نکرده بود...
زین با هری بازی نکرده بود، اون پسر تنها تقصیرش این بود، که خودش بود...

زیادی خودش بود...
زین مهربون بود، با محبت بود، کلی اطلاعات راجع به کتاب ها و کلمه ها داشت.
هری حق داشت که وابسته و دلبسته بشه.
اما حق نداشت بخاطر اینکه زین این احساس دو طرفه رو نداره، ازش برنجه و کینه به دل بگیره.

هر چند که همه ی این ها زمانی که بهشون فکر می کرد آسون بود و در عمل بی نهایت دشوار....

شاید برای همین بود که این یک هفته خودش رو عذاب داده بود و با زمین و زمان قهر کرده بود.

به کوه کتاب هایی که رو هم چیده بود نگاه کرد.
بیشترش رو از زین گرفته بود.
توش پر از کلمه هایی بود که زیرشون رو خط کشی کرده بود و برگه هاش رو با مهر و محبت نوازش کرده بود.

نوازش شدن توسط دست های زین، توقع زیادی بود؟!
آه عمیقی کشید و ملافه رو روی سرش کشید.

کاش برای چند روز از دهکده می رفت تا حال و هواش عوض بشه.

چند تقه به در خورد.
هری به زور روی تخت نشست.
در به آرومی باز شد و اولین چیزی که هری دید چشم های بی نهایت، شبیه به آفتاب پسر بود.

چه قصه ای رو این چشم ها از هری پنهون می کردند؟

کامل وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست.
فضای اتاق نیمه تاریک بود.
هری تموم پرده های اتاق رو کشیده بود و فقط باریکه ی نور ملایمی تو اتاق جریان داشت.

Spring dreamer. |zarry|Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora