بهآرِ ترس ها

144 43 35
                                    


تو از چه چیزی وحشت داری؟!
من از بارونی که بباره و تو رو یاد من نیاره،
از شبی که صبح بشه، اما آفتابش با یاد تو نتابه، از غمی که نخواد با نگاهِ تو، با صدایِ تو،
_همون صدایی که خورشیده و من آفتاب گردونش_آروم بشه!




انگلستان_سال 1920 میلادی

همیشه فلج شدن از ناحیه دست و پا رخ نمیده.
همیشه جوری نیست که تو وارد اتاق بشی و با شخصی رو به رو بشی که دستش فلج شده و نمیتونه وسیله ها رو برداره.

یا آدمی رو ببینی که قدرت پاهاش رو از دست داده و حالا دیگه نمیتونه قدم برداره.
دیگه نمی تونه زمین رو لمس کنه و از هر جاده و کوچه ای لذت ببره.

اگه قلب رئوفی داشته باشی، معمولا ابراز همدردی می کنی و بعد که اون شخص از جلوی دیدت محو شد، به زندگی خودت ادامه میدی.

وسایل رو به راحتی با دستات بر می داری، نقاشی می کشی و به رنگ ها جون میدی.
می نویسی و کلمه ها رو به رقص در میاری.

روی چمن ها راه میری و پاهات رو تو آب خنک دریا فرو می کنی.

اما همیشه اون جوری که به نظر میاد نیست.
یه نوع دیگه فلج که برای آدم ها غیر قابل دیدنه، فلج قلبیه!

تو فلج قلبی، قلبت یخ می زنه و تو نمیدونی باید چه احساسی داشته باشی.
نمیدونی که باید کجا بری، چی کار کنی،
به کدوم آسمون خیره بشی، دست کی رو بگیری، لبخند بزنی، خشمگین بشی، اشک بریزی، عشق رو چجوری حس کنی....

تو فلج قلبی تو خودت رو تنها ترین موجود روی زمین حس می کنی، حتی اگه بیست هزار نفر آدم پشت در منتظرت باشن.

این احساسی بود که هری مدت ها در حال تجربه اش بود.
احساسی که قلبش رو دچار یخ زدگی می کرد و پرسش های زیادی رو تو ذهنش به وجود می آورد.

خودش هم میدونست که علت خاصی نداره و اتفاق ناراحت کننده ای براش پیش نیومده.
اما این هم یک حس بود مثل هزاران حس دیگه ای که در طول سالیان سال قرار بود تجربه کنه.

دوست نداشت خودش رو مجبور به خوشحالی کنه، چون لزوما نیازی به شادمانی نداشت.
احساساتش رو، پرسش های درون ذهنش رو پذیرفته بود و به همون شکل زندگی رو طی می کرد.

امروز برعکس همیشه، عمارت اون ها خیلی شلوغ بود.
آنه به مناسبت ورود زین به دهکده، مهمونی ای ترتیب داده بود و از صبح خدمتکار ها مشغول آماده سازی مراسم شب بودند.

هری خودش رو تو اتاق حبس کرده بود تا با آدم ها رو به رو نشه.

تنها کاری که کرده بود، کنار زدن پرده اتاق بود، تا نور آفتاب رو، روی بند بند وجودش حس کنه و بوی آفتاب، بویی که تنها خودش میتونست اون رو استشمام کنه، به تک تک لایه های بدنش رسوخ کنه و هریِ تازه ای رو متولد کنه.

Spring dreamer. |zarry|Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora