CHAPTER 36

1.2K 330 9
                                    


+ بکهیون!...
گرگ سفید برگشت و نگاهی به کسی که صداش کرده بود انداخت.
' لوکاس! '
کمی مکث کرد.
' تو هنوز اینجایی!؟...'
بکهیون متعجب پرسید ولی لوکاس انقدر محو گرگ سفید شده بود که نشنید.
اون گرگ سفید که موهای بدنش مخملی بنظر میرسیدن بوی بکهیون رو میداد، اولین بار بود که لوکاس گرگ بکهیون رو میدید و از نظر خودش حق داشت اینطور محو بشه. نگاهش از روی بدن گرگ سفید سمت پوزه و بینی کالباسی و در آخر سمت چشم های آبی یخیش کشیده شد. با بهت زمزمه کرد.
+ واقعا خودتی؟!..
بکهیون نگاهش رو از لوکاس گرفت و با رسیدن به بالای راه پله جواب داد.
' آره.. توهم انقدر ول نچرخ دردسر میشه واست... '
با محو شدن بکهیون از بالای راه پله دستش رو به نرده ها گرفت تا روی پا بمونه. اون سم هرچقدر بیشتر اینجا می موند بیشتر روی بدنش تاثیر میذاشت، باید هرچه زودتر یه راهی برای رفتن پیدا میکرد.
بکهیون با باز کردن در آروم سرش رو داخل برد و نگاهش رو توی اتاق چرخوند. بالاخره تونست گرگ سیاه رو روی تخت ببینه، در حالی که به پهلو خوابیده بود وبالشت رو بین پنجه هاش گرفته بود.
اومد داخل و حس گرگ سفید اش رو برای پریدن روی تخت سرکوب کرد.
' الان نه.. اون خسته اس.. می خوای بیدارش کنی!...'
تبدیل شد، در رو بست و با بدن برهنه اش سمت کمد رفت تا لباس بپوشه. امشب خیلی سرد نبود پس با یه تیشرت گشاد زرد که روش FEELFREE نوشته شده بود و یه شورتک آبی کاربنی سمت تخت رفت. روی تخت زیر ملحفه خزید و گرگ سیاه رو از پشت بغل کرد، با نرمی موهای چانیول روی پوست برهنه دست و پاش فشار دست و پاش رو دور گرگ سیاه بیشتر کرد. بینیش رو پشت سرش بین گوش های مشکیش گذاشت و نفس عمیقی کشید.
با حس قلقلک بینیش به خاطر موهای نرم آلفا، سرش رو عقب برد و بینیش رو خاروند و اینبار پیشونی و صورتش رو پشت گردن گرگ سیاه چسبوند.
_ بیدار شو احمق...
با تمام توانش بوی فرومون های آرامش بخش چانیول رو توی ریه هاش میکشید و با مکث نفس اش رو بیرون میداد. دست اش رو روی بدن گرگ سیاه کشید و ضربه های آرومی بهش زد.
_ بیدار شو...
بی فایده بود، مثل اینکه گرگ سیاه از سفر چند روزه اش خستگی زیادی توی تنش مونده بود و چیزی هم نگذشت که چشم های بکهیون هم گرم شد و خوابش برد.
......
هنوز هوا گرگ و میش بود که گرگ سیاه با خمیازه کوتاهی پلک هاش از هم فاصله گرفتن. فقط چند لحظه کافی بود تا بتونی سنگینیه چیزی رو روی بدنش حس کنه و همینطور نفس گرمی که پشت گردنش می خورد.
کمی سرش رو خم کرد و به دست و پای سفیدی که با موهای سیاهش تناقض داشت و روی بدنش بود نگاه کرد. اون انگشت ها و ناخن های کشیده و اون خال مال بکهیونیش بود.
' بکهیون!..'
سریع شیفت داد و بدن برهنه اش رو سمت بکهیون چرخوند. با لبخندی که چال گونه اش به راحتی پیدا بود به صورت غرق خواب بکهیون خیره شد. با تکون کوچیکی که دست بکهیون روی کمر چانیول خورد آروم صداش زد.
+ بکهیونم...
بکهیون پاش رو از روی بدن چانیول برداشت و خواست به پشت بچرخه که دست آلفا دور کمرش حلقه شد و دست دیگه اش هم زیر سرش قرار گرفت و اونو توی بغل اش کشید.
+ کجا کوچولو بیا اینجا ببینم...
با قرار گرفتن بکهیون توی بغلش دستش رو از دور کمرش برداشت و زیر چونه بکهیون گذاشت و صورتش رو بالا داد. پشت چشم هاش رو بوسید.
+ بیدار شو که باهات کار دارم...
لب هاش رو جلو برد و اینبار پیشونی و نوک بینی بکهیون رو محکم تر بوسه زد.
دستش رو روی گونه بکهیون گذاشت و لپ اش رو بین انگشتاش گرفت و کشید.
+ بیدار شو کوچولوی من...
اخم باریکی بین ابروهای بکهیون نشست و پلک هاش لرزید.
چانیول محکم تر لپ اش رو  فشار داد و با ناله خفه بکهیون رهاش کرد.
با رها شدن لپ اش بکهیون سرش رو توی سینه چانیول پنهان کرد و با صدای ضعیفی غر زد.
_ نکن چان..خوابم..میاد...
چانیول تکخندی زد و دستش رو زیر لباس بکهیون برد. نوک انگشت هاش رو خیلی آروم روی کمر اش میکشید و همونطور که می خواست بکهیون شروع کرد به وول خوردن.
_ چا..ااان!.. نکن...
بکهیون به کمرش قوص داد و صورت اخموش رو عقب کشید. با دیدن چهره خندون چانیول چند لحظه با همون قیافه بهش خیره شد و کم کم با درک وضعیت ابرو هاش از هم فاصله گرفتن و گیج پلک زد. لب هاش خیلی بامزه جلو اومدن و با ولوم پایینی صداش زد.
_ یول!..
چانیول دیگه نتونست دووم بیاره و بلافاصله جلو اومد و لب های بکهیون رو با حرص بین لبهاش کشید و با مک محکمی سرش رو عقب برد. به چهره همچنان گیج بکهیون نگاه کرد.
+ دلم برات تنگ شده بود....
بکهیون لب هاش رو توی دهنش کشید و نگاهش رو اطراف اتاق چرخوند. تازه یادش اومده بود که چانیول دیروز برگشته بود و وقتی اومد گرگ سیاه روی تخت خواب بود.
لبخند کم کم روی لب هاش نشست و با مکث نگاهش رو به چشم های چانیول داد. دستش رو روی سینه لخت چانیول گذاشت، چونه آلفا رو بوسید و بدنش رو بالا تر کشید. بالای لب و نوک بینی آلفا رو هم بوسید و بینیش رو روی بینی چانیول کشید.
_ کی برگشتی؟... وقتی اومدم خواب بودی...
چانیول که با بوسه های بکهیون چشم هاش رو بسته بود بازشون کرد و پیشونیش رو به پیشونی بکهیون تکیه داد.
+ یادم نیست، فکنم نزدیک غروب بود...
با جواب اش بکهیون خندید و پیشونیش رو فاصله داد.
_ انقدر نیا جلو چشمام تار میبینه...
هنوز سرش رو خیلی عقب نبرده بود که آلفا روش خیمه زد و با گرفتن شونه بکهیون به پشت خوابوند اش. بکهیون چند لحظه به خاطر حرکت سریع چانیول مات نگاهش کرد؛ آلفا با نگاه دلتنگ به لب های بکهیون روی صورتش خم شد و همین برای کش اومدن گوشه لب های بکهیون کافی بود.
بی حرف چشم هاش رو بست و چند لحظه بعد لب های آلفا رو کنار چشم هاش، روی پیشونی، پشت پلک هاش، روی بینی و گونه اش حس کرد‌. منتظر بود لب هاشون روی هم بشینه که با کشیده شدن نوک زبون چانیول روی چونه و لب هاش چشم هاش رو باز کرد.
اما چانیول خیره به لب های بکهیون مک خیسی از لب هاش گرفت و دوباره زبونش رو روی چونه و لب بکهیون کشید. بکهیون کمی توی جاش تکون خورد و خواست چشم هاش رو ببنده که صدای دستوری چانیول به گوشش رسید دوباره بازشون کرد.
_ زبونت رو بده بیرون...
بکهیون لب هاش رو از هم فاصله داد و با اکراه زبونش رو بیرون آورد.
چانیول با دیدن زبون بکهیون نوک اش رو بین لبهاش گرفت و با مک محکمی قسمت بیشتری از زبونش رو بین لبهاش کشید. لبهاش رو آهسته در امتداد زبون بکهیون حرکت میداد و زبونش رو روش میکشید.
بکهیون با مکیده شدن ممتد زبونش ناله کوتاهی از گلوش خارج شد و زیر دلش پیچید. یک دستش رو روی شونه آلفا و یکی رو پشت گردنش گذاشت و با بستن چشم هاش انگشت هاش رو محکم روی شونه آلفا فشرد.
چانیول لب هاش رو جلوتر کشید و با رها کردن زبون بکهیون آزادانه زبون خودش رو توی حفره گرم دهنش چرخوند و یکی از دست هاش رو توی موهاش بکهیون برد و موهاش رو توی مشتش گرفت.
چانیول خواست فاصله بگیره که زبون بکهیون توی دهنش حرکت کرد و روی زبونش کشیده شد و با مک کوتاهی که بکهیون به زبونش زد از هم جدا شدن.
اطراف لب های نیمه باز بکهیون که به خاطر بوسشون خیس شده بود و نفس نفس زدنش، این تصوير زیادی خواستنی بود.
بکهیون دست هاش رو دور گردن چانیول حلقه زد و با منظم شدن نفس هاشون چانیول بوسه کوتاهی روی گونه بکهیون گذاشت و نگاه مصمم اش رو به چشم های نیمه باز اش داد.
+ توی هیت بعدی مارکت میکنم...
نفس بکهیون توی سینه اش حبس شد و آروم سر تکون داد، چانیول ادامه داد.
+ و میدونی که مارک چه موقع ثبت میشه؟..
بکهیون نفس اش رو با فشار بیرون داد و با فشردن لب هاش دوباره سرتکون داد. اون بالاخره باید انجامش میداد و خب چه بهتر که توی هیتش می بود.
چانیول ساق دست بکهیون رو بوسید، اینکه بکهیون اینطور ساکت و آروم بنظر میرسید و قبول کرده بود؛ نمی دونست چه برداشتی از رفتارش می تونه داشته باشه ولی خب می خواست ریسک کنه و خواسته دیگه اش رو هم بگه.
+ و یه موضوع دیگه هم هست...که باید بگم...
بکهیون انگشت هاش رو با ملایمت پشت گردن و انتهای موهای چانیول میکشید. از نگاهش می تونست بفهمه حرف ساده ای قرار نیست گفته بشه.
_ بگو...
چانیول نفس عمیقی کشید، خم شد و کنار چشم چپ اش رو بوسید که باعث شد بکهیون کوتاه چشم اش رو ببنده. نگاهش رو به حلالی های بکهیون داد.
+ میشه... توی همین هیتت...
مکث کرد، نمی دونست از چه کلماتی باید استفاده کنه. با اومدن چند تا کلمه توی سرش سریع به زبون آورد.
+ به هردومون هدیه بدی...
ابرو های بکهیون بالا پریدن و متعجب پرسید:
_ هدیه؟... به هر دومون؟!..
قبل از اینکه چانیول جوابی بده، بکهیون که به اشتباه متوجه شده بود ادامه داد.
_ من که گفتم انجامش بدیم...
چانیول سرتکون داد.
+ نه نه... این که هست.. منظورم از هدیه...
نگاهش رو از چشم های سئوالی و گیج بکهیون گرفت و با بستن پلک هاش سریع ادامه داد.
+ بچه ست...
دست های بکهیون بی حرکت شد، نگاه مات اش رو از چشم های بسته آلفا گرفت و دست هاش از دور گردن آلفا سرخوردن.
با پایین اومدن دست هاش چانیول چشم های نگرانش رو باز کرد. به صورت مضطرب بکهیون نگاه کرد و با شک صداش زد.
+ بکهیون...
بکهیون فرضی آب دهنش رو پایین فرستاد و به چشم های آلفا نگاه کرد.
_ مطمئنی؟...
چانیول که انتظار هر واکنشی رو داشت جز این، متعجب پرسید.
+ از چی مطمئنم....
بکهیون لبهاش رو بهم فشرد.
_ که... از من...
نگاهش رو دزدید.
_ بچه می خوای...
لب های چانیول با شنیدن این حرف آهسته کش اومدن، یعنی قبول کرده بود!.
+ درواقع من فقط بچه ی تو رو می خوام...
بکهیون دوباره نگاهش رو به چشم های چانیول داد، چشم هاش انگار برق میزدن. دستپاچه شد و چندبار دهن باز کرد.
_ باشه اصلا اینطوری بهتره... یه بار کلک همش کنده میشه...
چانیول خندید و صداش توی اتاق پیچید. با بوسیدن لب های بکهیون کنارش دراز کشید و اونو توی بغلش کشید.
+ یعنی اگه بشه تقریبا سه ماه دیگه بابا میشم!...
بکهیون که هنوز هضم نکرده بود چی شد که قبول کرد، با این حرف آلفا کمی عقب کشید و دستش رو روی لب های آلفا گذاشت.
_ یااا... دلتو صابون نزن ممکنه نشه...
ابروهای چانیول خیلی کم بهم نزدیک شد و دست بکهیون رو از روی لبهاش برداشت.
+ تا جایی که من میدونم توی هیت امگاها احتمالش خیلی زیاده تقریبا نود درصد...
نیشخند زد و ادامه داد.
+ و از اونجایی که من به ژن خودم اطمینان دارم اون ده درصد هم خونه اش پره...
بدون اینکه به بکهیون فرصت جواب دادن بده با ذوق گفت:
+ چهار تا باشن دوتا دختر دوتا...
بکهیون سریع توی جاش نشست.
_ رودل نکنیییی!.. البته که نه... فقط کون من پاره میشهههه!...
با واکنش بکهیون صدای قهقهه چانیول توی اتاق پیچید. بکهیون دندوناشو محکم بهم فشرد و از روی ملحفه به پایین تنه آلفا چنگ انداخت و فشارش داد.
_ ببر صداتو تا عقیم ات نکردممم...
چانیول سریع مچ بکهیون رو گرفت و پاهاشو سمت شکم اش جمع کرد.
+ آآآآ... باشه باشه!...
بکهیون نگاه چپی بهش انداخت و دستش رو عقب کشید.

*~*~*
سهون سمت ماشین اش رفت و قبل از باز کردن در پاکتی که روی شیشه جلو بود توجه اش رو جلب کرد. پاکت رو برداشت، در عقب رو باز کرد و با گذاشتن کیف اش جلو نشست و چند لحظه با نگاه مشکوک به پاکت خیره شد.
~ احتمالا بازم کار اونه...
پاکت رو باز کرد و برگه ای که داخل اش بود بیرون کشید. با سفید بودنش پشت اش رو نگاه کرد.
_ برگه آزمایش Paternity ... تعیین هویت!..
با چشم خط به خط برگه رو خوند و اخم هاش با گذشت از هر خط بیشتر توی هم فرو میرفتن، با تموم شدن اش برگه رو توی مشت اش مچاله کرد.
توی اون برگه DNA می‌هی‌ و مین‌هو تطابقی با سهون نداشت و این یعنی دفعه پیش فقط یه شوخی نبوده.
سهون تکخند عصبی ای زد و برگه رو به طرف صندلی کناری پرت کرد.
~ جواب آزمایش رو میتونستی دستکاری کرده باشی... با خودت چی فکر کردی؟!...
انکار نمیکرد نگران شده ولی به شدت از اینکه احمق فرض بشه متنفر بود.
ماشین رو روشن کرد و سمت خونه راه افتاد.
.....
لوهان با شنیدن صدای در با خوشحالی زمزمه کرد.
《 اومد..》
هنوز از آشپزخونه بیرون نیومده بود که صدای بلند سهون که اسمش رو صدا میکرد، حس بدی به دلش انداخت.
~ لوهااان.. لوهان...
سریع بیرون اومد و با دیدن صورت بهم ریخته سهون دلشوره اش بیشتر شد. نگران جلو اومد.
+ اینجام...
سهون فاصله بینشون رو جلو اومد و برگه ای که مچاله شده بود سمت اش گرفت.
~ اینو بخون...
نگاه نگرانش رو از برگه گرفت و به چشم های جدی سهون داد.
+ چیزی..شده!؟..
سهون به برگه اشاره کرد و لوهان با اکراه دست اش رو جلو آورد و برگه رو گرفت. از هم بازش کرد و نگاه اش رو روی خط به خط اش انداخت و در آخر نگاه لرزونش رو به سهون داد.
+ ای..این..چ..چیه!؟...
سهون نفس عمیقی کشید و با فشار بیرون فرستاد.
~ کاره همونیه که عکس هارو پست کرده بود...
چشم هاش کم کم نم گرفتن و برگه از بین انگشت های لرزونش پایین افتاد.
+ تو..تو..که.. باور...نمی..کنی؟...
سهون کلافه دستی روی صورت اش کشید. لوهان جلوتر اومد و دستهاش رو دور کمر سهون حلقه کرد.
+ دروغه...باور..کن... درو..غه....
سرش رو از روی سینه آلفا برداشت و نگاه ترسیده اش رو به چشم های آلفا داد.
+ مگه تو همون.. گرگ توی جنگل نیستی!... پس اونا هم.. بچه های تو ان... باورکن.. دارم حقیقتو میگم...

I'M NOT ALIVE ANYMORE 🥀🦄🐺Where stories live. Discover now