CHAPTER 18

1.1K 316 7
                                    

دی او با ابروهای گره خورده سمت اش برگشت و قبل از کای جواب داد.
× ربط اش به تو رو متوجه نمیشم....
ابرو چپ بکهیون با حرف دی او بالا پرید.
_ اون چندبار کمک‌ام کرد، بدون اینکه در مقابل اش چیزی بخواد. حالا کاری به کمک هایی که بدون درخواست من انجام داد ندارم ولی یکبار تنها کسی که تونستم ازش کمک بگیرم اون بود و حالا فقط می خوام همون رو جبران کنم. شاید رفتارم غلط انداز باشه ولی بیشعور نیستم... هستما ولی اونقدر نیستم....
کای که تا الان صبر کرده بود بلاخره سئوال اش رو پرسید.
+ صبر کن ببینم تو لوکاس رو میشناسی؟!.... اصلا از کجا میدونی اون اینجاست؟....
نگاهش رو از بکهیون به دی او داد.
+ اینجا چخبره؟!...
بکهیون لب هاش رو بهم فشرد، به دی او نگاه کرد و ابرو هاش رو بالا انداخت.
رنگ نگاه کای دلگیر شد و به سرعت از اشپزخونه بیرون رفت. بکهیون با نگاه دنبالش کرد و همین که کای از دید اش خارج شد سمت دی او برگشت.
_ اوپس!...
گازی از سیب اش زد.
دی او آهی کشید.
× الان خیالت راحت شد؟....
بکهیون انگار که اصلا چیزی نشنیده قیافه متفکری به خودش گرفت و بعد از قورت دادن محتویات دهنش گفت:
_ راستش یه سئوال خیلی وقته ذهنمو درگیر کرده. اصلا تو از کجا فهمیدی من لوکاس رو میشناسم؟!... و تازه اون از دیدن من تعجب نکرد، از کجا می دونست من اینجام؟....
× چانیول....
بکهیون که دهنش دو برای گاز زدن سیب باز کرده بود با بهت بست.
_ اون از کجا؟!...
× شبی که اونا حمله کردن من و کای همراه بقیه دسته از عمارت بیرون رفتیم تا قبل از رسیدن به اینجا جلوشون رو بگیریم، اما لوکاس یهو غیب اش زد و ما حدس زدیم اومده سمت عمارت.... درست وقتی تو روی تخت بیهوش بودی لوکاس میاد و تو و چان رو توی اتاق میبینه از چانیول می پرسه که تو اینجا چیکار میکنی.... و قبل از این سئوال هم چانیول از فرومون های آشنایی که روی اون پالتو هم بود فهمیده بود....
اخم کم رنگی بین ابرو های بکهیون نشست.
_ کدوم پالتو؟...
× همون پالتویی که وقتی از منطقه شهری اومدی به تن داشتی....
_ اُ، که اینطور...
《 چطور اون بو رو یادش مونده؟!... 》
لب هاش رو جلو داد و با به یادآوردن اینکه دی او جواب سئوال اولش رو نداده سریع به زبون آورد:
_ پس با توجه به حرف کای اون زنده ست... چه بلایی می خواین سرش بیارین که زنده اش گذاشتین؟...
× درسته زنده ست، ولی اگر اون گرگ پیر به بی خیال بودن اش ادامه بده، پس دیگه زنده نگه داشتن اش برای ما بی فایده است....
_ منظورت دقیقا از گرگ پیر کیه؟....
× پدر بزرگ اش، هوانگ.... کسی که به اینجا فرستاد اش...
_ می خوام ببینمش....
ابروهای دی او گره خورد.
× نمی تونی....
بکهیون هم متقابلا اخم کرد.
_ چرا؟.. چرا نمی تونم!...
× چون آلفا این اجازه رو نمیده...
بکهیون پوزخند صدا داری زد.
_ وقتی بهم شک داشت این اجازه رو داشتم ولی الان نه!....
دی او سکوت کرد و ترجیح داد به بکهیون نگه کسی که بهش شک داشت خودش بود؛ وقتی به آلفا گفت به بکهیون شک داره چانیول مخالفت کرد و بهش امر کرد بکهیون به هیچ وجه نباید از وجود لوکاس مطلع بشه.
حالا که خلاف دستور آلفا عمل کرده و به چیزی هم نرسیده بود نگران واکنش آلفا بعد از فهمیدن جریان بود.

I'M NOT ALIVE ANYMORE 🥀🦄🐺Where stories live. Discover now