CHAPTER 2

1.5K 393 30
                                    


هرچقدر که به مخ اش فشار می‌آورد یادش نمی اومد که کجا؟!... کِی؟... چیکار کرده که استاد اش قصد تلافی داره!... اولش فکر می کرد به خاطر آلفا بودنشه، چون معملا امگا ها در برابر آلفا ها از نفرت و یا خشم بیش از حد به عنوان سپر دفاعی استفاده می کردن، اما یه چیزی این وسط درست نبود، اول اینکه اون یه امگا خالص نبود در واقع یه بتامگا بود؛ اینو به راحتی از بوی فرومون هاش تشخیص میداد. مهم تر اینکه بوی فرومون هاش به شدت براش آشنا بود، نه اون طور که توی خیابون یا یه جای دیگه به طور اتفاقی از کنارش رد شده باشه، جوری که حتی توضیح اش واسه خودش هم سخت بود، ولی هرچی فکر می کرد مطمئن بود که تا حالا قیافه اش رو ندیده.
خب این بیشتر از هر چیزی گیج اش می کرد. مثل این که بوی یه غذا انقدر واست آشناست که انگار قبلا چند بارخوردیش و مزه اش زیر زبونته، ولی وقتی غذا رو میبینی حاضری قسم بخوری تا حالا ندیدیش. درسته، حقیقت به اندازه مثالی که توی ذهن اش زده بود احمقانه و غیر منطقی بود.

~ به هر دلیل کوفتی ای که هست، من بلاخره میفهمم اش....

نفس اش رو با فشار بیرون فرستاد.

~ تا کی باید اینجا وایستم؟!... یا بهتره بگم، اصلا منِ
احمق چرا اینجا وایستادم اون که تا آخر کلاس کوفتیش بیرون نمیاد!...

یه نگاه کوتاه به در کلاس انداخت و کم کم ازش فاصله گرفت. از ساختمون دانشکده بیرون رفت تا به جایی بره که پیدا شدنش رو مدیون بکهیون یا بهتره بگه خوابالو بودن بکهیون بود. بک اولین روز دانشگاهِ سهون، اونو به اونجا برده بود. اون تمام اطراف دانشکده شون رو برای پیدا کردن یه جای خلوت، ساکت و کم دردسر گشته بود، تا برای خوابیدن توی وقت آزاد بین کلاس ها بهش پناه ببره. خوب اون روز رو به یاد داشت.

*فلش بک *

_ یک هفته! می شنوی یک هفته تمامِ وقت آزاده بین کلاس هام رو دنبال جایی گشتم تا بی سر خر به خواب نازم برسم.... و بالاخره اینجا رو پیدا کردم...

سهون نگاه دقیقی انداخت، یه جای تقریبا کوچیک دو در سه که چمن های تازه و شادابی داشت و به خاطر بوته هایی که اطرافش مثل دیوار حصار کشیده بودن و بلند تر بودنش از سطح زمین، دید به داخل رو تقریبا غیر ممکن میکرد. نگاهش به دو بوته گلی که گل های ریز و صورتی داشت انداخت. اسمشون رو نمی دونست ولی بوی مالیم و آرامش بخشی داشتن. نا خودآگاه نفس عمیقی کشید، واقعا جای خوبی بود.
بکهیون امیدوار بود اون مقدار بویی که فرمون هاش حتی بعد از خوردن قرص پخش میکنن، لا به لای بوی تازه چمن ها و اون بوته های گل محو بشه و خب توی اون مدتی که اینجا دراز می‌کشید تا از این قضیه مطمئن بشه، رد شدنِ بی‌مکث و معمولی دانشجوهایی که به ندرت از اینجا عبور می کردن اینو بهش ثابت کرده بود. فقط باید مراقب می بود وقتی به اینجا میاد کسی دنبال اش نکنه.
بکهیون دست هاش رو به دو طرف بازکرد و به بهشت رو به روش با عشق نگاه کرد. از نظر بک جایی که بشه با آرامش توش خوابید کم از بهشت نداره.
سهون با یه لبخند سمت اش برگشت.

I'M NOT ALIVE ANYMORE 🥀🦄🐺Donde viven las historias. Descúbrelo ahora