CHAPTER 10

1.2K 338 9
                                    

" ارزش تو خیلی بیشتر از چیزیه که فکرش رو بکنی!...."
صدای زن رنگ ناراحتی داشت، جوری که انگار خبر داشت چند لحظه پیش چه اتفاقی افتاده!...
بکهیون آروم زمزمه کرد.
_ تو چی میدونی!.... هیچیییی!.... اصلا تو چی هستی!؟.... نکنه توهم زدم و مثل یه احمق دارم با چیزی که اصلا نیست و ساخته ذهنم حرف میزنم.... از شدت تنهایی باید توهم زده باشم!.... یعنی وضعیت افسردگیم به جایی رسیده که صدا هم میشنوم!... فقط همین رو کم داشتم، یه افسرده متوهم!...
~ بکهیون!....
سمت صاحب صدا برگشت  به نظر نگران بود.
《بازم تو!...》
~ حالت خوبه ؟!....
لحن و چهره نگران لوکاس حالش رو بد کرد، چند وقتی میشد دیگه نگرانی همه براش یه نمایش مسخره شده بود و این نگرانی لوکاس هم از بقیه مستثنا نبود. بی خبر از اینکه اون تمام مدت بیرون رستوران منتظر اش  بوده و با دیدن بیرون زدن اش از رستوران اون هم با اون وضعیت، دنبال اش کرده. پالتو رو در آورد و لرزی از سرمای پاییز به بدنش افتاد. بی حرف پالتو رو سمت اش گرفت. لوکاس دست اش رو سمت خودش هول داد.
~ من نیازی بهش ندارم، بپوشش سرده!.... بعدا پس اش میدی....
امگا سر تکون داد و دوباره پوشید.
_ میدمش به سهون تا بهت پس بده....
از کنار خیابون فاصله گرفت و از آلفا رد شد که دوباره صداش رو شنید.
~ این وقت شب کجا میخوای بری!؟...
بکهیون همونطور به قدم های آروم اش ادامه داد و جوری که مطمئن نبود به گوش آلفا رسیده باشه زمزمه کرد.
_ جهنم!... به احتمال زیاد...
《تنها جایی که فعلا بی منت دارم!.... فعلا!...》
جایی که به خواسته خودش اونجا نرفته بود و با خواست خودش هم نمونده بود اما حالا تنها جایی بود که میتونست بره. با حس لرزش گوشیش دست سرد اش رو توی جیب جین مشکی رنگ اش فرو کرد و بیرون کشید اش. با دیدن اسم مخاطب تماس رو وصل کرد و صدای اون بتا برنزه به گوش اش رسید.
~ کجایی؟!.... من جلوی رستورانم....
بکهیون زبونش رو روی لب های خشک اش کشید.
_ یکم جلوترم، بیا کنار خیابون میبینیم....
گوشی رو قطع کرد و توی جیب اش برگردوند، سمت خیابون رفت و کنار یه ماشین پارک شده ایستاد و بهش تکیه زد.

......

بکهیون همینکه از حصار الکتریکی رد شد نگاهش رو از دوربین بالای حصار گرفت. دفعه پیش فراموش کرده بود بپرسه پس اینبار سریع به زبون آورد.
_ شما چجوری از این حصار رد میشین!؟.... اون دوربینا چی !؟...
کای برگشت و نگاهی بهش انداخت، امگا از اولی که سوار موتور اش شده بود تا الان ساکت بود جوری که کای فراموش کرده بود تنها نیست و الان با این سئوال تازه اعلام حضور کرده بود. کای نمیدونست چی جواب بده، در واقع اون به این امگا شک داشت. چون تا جایی که می دونست به خواست خودش اینجا نیومده بود و قطعا به زودی هم بر میگشت، ممکن بود به سازمان خبر بده و این اصلا خوب نبود. بکهیون که سکوت کای رو دید شونه بالا انداخت و چیزی نگفت، اگه هر وقت دیگه ای بود انقدر سئوال جوابش میکرد تا جواب بگیره اما الان حالش خوب نبود، همین چند ساعت پیش مامان اش دور انداخته بودش!
همین چند ساعت پیش مامان اش رو رها کرده بود. وقتی حال آدم خوب نباشه سکوت رو ترجیح میده.
+ همینجا بمون....
کای گفت و پشت چند تا بوته بلند لا به لای درختا محو شد. دقیقا همون جایی که قبل از رفتن به شهر با شکل گرگیش رفته بود و حاضر و آماده مثل یه آدم برگشته بود.
《اتاق پروِ اونجا!؟..》
بی حس نگاهش رو اطراف چرخوند. درخت های بلند جنگل که ابتدای ساقه های پهن شون بین بوته های کوچیک و بزرگ گم شده بود و صدای جغد که گاهی سکوت رو میکشست. جنگل توی تاریکی فرورفته بود و ترسناک به نظر میرسید. نگاهش رو سمت راست چرخوند که با دیدن گرگ قهوه ای که سمت اش می اومد عقب پرید.
_ لعنت بهتتت! نمیتونی یه اهمی یه اوهومی بکنییی!.... بچه گربه که نیستی! خیر سرت یه گرگ یک و نیم متری!...
دقیقا وقتی خوف جنگل وجودش رو گرفته بود چشمش به اون‌گرگ گنده افتاده بود. کای رسید کنارش ایستاد و با سر به‌ پشت اش اشاره کرد تا سوار شه. بکهیون دستش رو روی قلب اش که حالا مثل طبل صدا میداد گذاشت و نفس عمیقی کشید. پرید رو پشت کای و یکم خم شد تا گردنش رو بگیره. کای بلافاصله راه افتاد و همینکه به راه باریک منتهی به عمارت رسید شروع کرد به دویدن. باد موهای بکهیون رو از صورتش کنار‌میزد و به رقص در می آورد. بکهیون شروع کرد به زمزمه کردن.

I'M NOT ALIVE ANYMORE 🥀🦄🐺Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora