THE END

1.7K 395 99
                                    


توی نشیمن که چراغ آشپزخونه از تاریکی مطلق اش کم کرده بود، بکهیون هنوز هم قصد نداشت بره داخل اتاق؛ در هر صورت اتقدر ذهنش مشغول بود که چه روی کاناپه‌ی چرم‌مشکی رنگ گوشه ی دیواره نشیمن و چه تو اتاق و روی تخت اش قرار نبود خوابش ببره. نفس اش رو کلافه بیرون فرستاد، کوسن سفید و رنگیه کنار زانوهاش رو جابه‌جا کرد و مچ پاهاش رو روی لبه ی بالایی کاناپه گذاشت.
چانیول هم وضع بهتری نداشت اونم وقتی از پنجره، بیرون زدن بکهیون از عمارت رو دیده بود. الان تقریبا نزدیک روشن شدن هوا بود و نمیدونست بکهیون برگشته یانه. از دست اش ناراحت بود و نمیخواست فعلا عقب نشینی کنه، ولی اگه اتفاقی واسه بکهیون می‌افتاد نمی ارزید به اینکه الان لجبازی کنه.
~ اگه لوکاس برگشته باشه!..
این فقط یه فرضیه از تمام فکرایی که توی سرش میچرخیدن بود. ملحفه رو با پاهاش و لگد زدن کنار زد و از روی تخت پایین اومد. بی صدا از اتاق بیرون اومد سمت اتاق بکهیون رفت. قبل از گرفتن دستگیره در لب پایینش رو بین دندوهاش گرفت.
~ اگ بیدار بود بگم چی؟!...
سرش رو به دو طرف تکون داد و با احتیاط در رو باز کرد و چشم هاش رو اول از همه به تخت داد که با دیدن تخت خالی کامل در رو باز کرد.
_ بکهیون؟!...
نگاه ترسیده و نگرانش رو داخل اتاق چرخوند و با ندیدن بکهیون بدنش لرزید.
~ لعنتی!...
با عجله از پله ها پایین اومد و جلوی چشم های متعجب بکهیون از عمارت بیرون رفت. نگاهش رو به درخت های چند متر جلوتر داد و طرف یکی از نگهبان های بتا رفت.
~ بکهیون رو ندیدی؟!...
گرگ بتا که سرش رو خم کرده بود سرش رو بالا آورد و به چهره درهم آلفا داد.
" تقریبا نیمه شب برگشتن به عمارت "
اخم کمرنگی بین ابروهای چانیول نشست.
~ مطمئنی؟!...
بتا سرش رو به تائید تکون داد‌.
" بله آلفا "
چانیول برگشت داخل عمارت و کلافه دستی روی صورتش کشید.
~ کجا رفتی بکهیون!؟..
بکهیون با دیدن پریشون بودن چانیول بی هوا گفت:
~ نصف شب مجنون شدی؟ یا تو خواب راه میری؟!...
با تموم شدن حرفش و برگشتن نگاه مات چانیول سمت اش لب پایینش رو گاز گرفت چون قیافه اش نشون میداد اعصاب درستی نداره.
چانیول با شنیدن صدای بکهیون تکونی از شوک خورد و سمت صدا برگشت، نگاهش رو تیز کرد و به خاطر تمرکز کردنش ابروهاش بیشتر بهم نزدیک شدن. آروم آروم جلو اومد.
~ بکهیون!..
بکهیون بی حرف نزدیک شدن چانیول رو نگاه کرد و اینکه نمیتونست حدس بزنه چان چیکارش داره کمی ترسوندش. نگاهش رو از چان گرفت و ساق دستش رو روی چشم هاش گذاشت.
_ چیه؟ نکنه از عمارتم باید برم بیرون؟!
چانیول وقتی از سالم بودن بکهیون مطمئن شد ایستاد، چشم هاش رو بست و نفس راحتی کشید. چشم هاش رو بازکرد و تازه حرفی که بکهیون زده بود رو تحلیل کرد.
~ چرا نمیری تو اتاقت بخوابی؟...
بکهیون بدون تغییری توی حالتش جواب داد.
_ الان واستادی اونجا زل زدی به من اذیتت نمیکنه!؟...
~ منظورت چیه!؟...
بکهیون ساق دست اش رو برداشت و نگاهش رو به چشم های چان داد.
_ انقدر زود یادت رفت گفتی جلو چشمت نباشم؟...
ابرویی بالا انداخت و حق به جانب نگاهش رو به چانیول داد. چانیول آهی کشید، و چشم هاش رو با شست و انگشت اشاره اش فشار داد. خواست چیزی بگه که بکهیون ادامه داد.
_ امشب رو تحمل کن برو تو اتاق فردا صبح میرم...
چانیول با جواب بکهیون عصبی چند قدم دیگه جلو اومد.
~ منظورت چیه میری؟!...
بکهیون شونه ای بالا انداخت.
_ میرم منطقه شهری...
چانیول با بهت تکخندی زد و درست کنار پای بکهیون ایستاد و نگاهش رو بین چشم هاش چرخوند.
~ من عصبانی بودم و یه حرفی زدم چرا اینطوری میکنی!؟...
بکهیون لب پایینش رو از داخل بین دندون هاش گرفت، نگاهش رو از چشم های آلفا دزدید و چیزی نگفت.
~ بکهیون!...
بازم جوابی نگرفت. چانیول چندبار دیگه هم لبهاش رو از هم فاصله داد ولی بی حرف بست. نفس عمیقی کشید و بریده بریده بیرون داد. بکهیون قصد داشت فردا برگرده به منطقه ی شهری و هیچی بدتر از این نمیشد. قفسه سینه اش سنگین شد و توی گلوش انگار چیزی راه نفس اش رو بسته بود. سره یه بحث که مقصر هم بکهیون بود داشت می باخت. دست هاش رو مشت کرد، دلگیر نگاهش رو به چشم های بکهیون داد و آروم زمزمه کرد.
~ این عادلانه نیس! کسی که اشتباه کرد تو بودی...
بکهیون چشم هاش رو بست و با باز کردنشون نگاهش رو به چشم های چانیول داد.
_ من بهت توضیح دادم و تو حتی...
~ باشه متاسفم...
چانیول بلافاصله گفت و نذاشت بکهیون ادامه بده. بکهیون زبونش رو روی لبش کشید، لبخند محوی زد و دست هاش رو از هم باز کرد. چانیول نگاهش رو به دست های باز شده بکهیون داد و وقتی متوجه منظورش شد، روی پنجه پاهاش نشست و با گذاشتن دست هاش پشت پهلو های بکهیون توی بغلش جا گرفت. بکهیون دست هاش رو دور گردن چانیول حلقه کرد و لب هاش رو روی پیشونیش گذاشت. چانیول با حس لب های گرم بکهیون روی پیشونیش چشم هاش رو بست.
~ نرو...
لبخند بکهیون پرنگ تر شد و بوسه ای به پیشونیش زد.
_ نمیرم...

I'M NOT ALIVE ANYMORE 🥀🦄🐺Où les histoires vivent. Découvrez maintenant