CHAPTER 24

1.2K 315 25
                                    

کریس صندلی رو عقب کشید و نشست، نگاهی به میز شامی که مشخص بود زحمت زیادی براش کشیده شده انداخت.
+ خب این شام مفصل و رمانتیک رو مدیون چی هستم؟!...
سوهو لبخند زد به هفته پیش فکر کرد و با ذوق گفت:
~ چانیول خیلی پیشرفت داشته کریس... میتونم بگم تا کمتر از یک ماه دیگه میتونه روی باهاش وایسته البته با کمک واکر، ولی تا دو ماه دیگه...
سوهو چشم هاش رو بست و نفس راحتی کشید‌
~ میتونه بدون وسیله کمکی به تنهایی راه بره... خدایااا من هنوز نمی تونم باور کنم کریس...
کریس که با رضایت به چهره خوشحال و لحن ذوق زده سوهو خیره شده بود.
+ پس همه این هارو مدیون بکهیون هستم...
سوهو به تائید سر تکون داد.
~ می تونم اشتیاق چانیول برای بهبود اش رو ببینم، با هر پیشرفت اون خیلی بیشتر از من خوشحال میشه و همه این هارو مدیون بکهیون هستم... ازت ممنونم که اونو پیشنهاد دادی...
+ بکهیون هم از وضعیت چانیول خبر داره؟...
سوهو لیس به لب اش زد و توی فکر فرو رفت.
~ نه، چانیول ازم خواسته چیزی بهش نگم، یجورایی چون چانیول همراهی می‌کنه دیگه نیازی به بکهیون نیست. فکر کنم نگرانه بکهیون برگرده به منطقه شهری...
کریس لبخند خبیثی زد.
+ شاید فهمیده برای انجام خیلی کارها به پاهاش نیاز داره، مثلا واسه اینکه ترتیب بکهیون رو بده...
چشم های سوهو درشت شدن.
~ تو!... نمی تونی یکم رمانتیک تر فکر کنی؟..
کریس شونه ای بالا انداخت.
+ من حتی به این میز هم به دیده دیگه ای نگاه میکنم، به نیت ای که پشت اش خوابیده...
سوهو از روی تأسف سر تکون داد.
~ واقعا با خودم چی فکر کردم که این میز رو برات چیدم!...
کریس که داشت با نگاهش تقریبا سوهو رو قورت می داد گفت:
+ نه که گشنم نباشه ها، چیز دیگه ای سیرم میکنه...
سوهو چشم هاش رو باریک کرد.
~ حیا رو قورت دادی یه آبم روش!...

*~*~*

آرتمیس وقتی از پیدا نکردن آپولو در المپ نا امید و عصبانی شد از المپ پایین اومد.
+ تا کِی می خوای به این قایم موشک ادامه بدی آپولو؟!... در عوض اینکه اون دنبالم راه بیوفته تا ببرمش پیش بکهیون من از دست اش عاصی ام!...
کمی به ذ...هن اش فشار آورد، آپولو کجا می تونست باشه؟
کلافه دستش رو توی موهاش برد و بهمشون ریخت.
+ بعد از یونگ فکر نمیکنم سراغ معشوقه هاش رفته باشه، البته اميدوارم این طور باشه چون واقعا وقت اینکه پیش همه اون هرزه ها برم ندارم... اصلا تعدادشون از دستم در رفته!...
تابی به کمان اش داد که فکری به سرش زد.
+ صبر کن جنگل پاراناس! ممکنه توی معبد دلف باشه...
سمت جنگل پاراناس راه افتاد، تمام امید اش الان به بودن آپولو توی اون معبد بود.

....

آرتمیس با دیدن آپولو که روی ساختمان معبد نشسته بود و به ماه نگاه می کرد آهی از آسودگی کشید. با احتیاط سمت اش رفت و پشت سرش ایستاد، نگاهش رو از ماه گرفت و به برادرش داد.
+ تنها چیزی که تو رو بتونه یادش بندازه ماه نیست...
آپولو که از وقت اومدن اش متوجه حضور اش شده بود با تخسی جواب داد.
~ از کی حرف میزنی؟...
آرتمیس از جوابی که گرفت راضی نبود پس با پرخاش جلوش ایستاد.
+ دارم از یونگ حرف میزنم آپولو، از اون گرگ سفیدم که طعمه هوسبازی و ترس تو شد...
ابروهای آپولو بهم گره خوردند.
~ بس کن آرتمیس...
+ خودتم می دونی که مقصری، اگه کمک اش می کردی اون الان زنده بود... ولی تو در عوض چیکار کردی از ترس خشم پدر مخفی شدی و...
آپولو عصبانی از جاش بلند شد و با صدای تقریبا بلندی جواب داد.
~ چرا فقط منو مقصر میدونییی؟!...خودت کجا بودی؟ من به امید تو رهاش کردم...
+ اون معشوقه تو بود آپولو نه من! من فقط می تونستم یکی شون رو نجات بدم و یونگ ترجیح داد که کسی که زنده می مونه بچه اش از رابطه اش با تو باشه... من بیشتر از اون نمی تونستم توی درگیری به وجود اومده دخالت کنم چون هیچ ربطی به من نداشت. ولی تو به بهانه یونگ می تونستی دخالت کنی؛ اما چیکار کردی! آره مثل یه ترسو ناپدید شدی...
چشم های آپولو برخلاف خواسته اش نم گرفتن. نمی خواست قبول کنه مقصره اما حالا آرتمیس حقیقت رو توی صورت اش کوبید. سرش رو پایین انداخت تا چشم های خیس اش رو از دید خواهر اش پنهان کنه.
~ پدر شک کرده بود و اگه میفهمید من توی اون قضیه دخالت کردم حتی اگه زنده می موندن اون هردو شون رو می کشت، هر دوشون رو!... من زیر نظر جاسوس های هرا بودم ولی تو می تونستی یونگ رو از اونجا ببری،چرا یونگ رو نجات ندادی؟!... چرا؟چرا؟چرا...
سرش رو بلند کرد و داد زد.
~ چرا اون بچه باید زنده می موند؟!...چر..
با سیلی که آرتمیس به صورت اش کوبید بی حرف نگاهش کرد.
آرتمیس عصبی پلک زد.
+ اون پسرته احمق، میفهمی پسرت. نه فقط پسر تو، اون بچه یونگه. بوی یونگ رو داره، چشم های یونگ رو داره، تنها باقی مونده نگهبانان ماه.... انتخاب دیگه ای نمی تونستم بکنم چون اون روح تک شاخ رو داره و اگه گرگ های برفی متوجه اش بشن و بخوان تک شاخ رو برگردوندن بدون کمک من و تو ممکنه بمیره... تو همینو می خوای آرهههه؟!...
آپولو ناباور بهش نگاه کرد.
~ منظورت چیه که روح تکشاخ رو داره؟!...
آرتمیس دودل نگاهش رو بین چشم های برادرش چرخوند.
+ تکشاخ هنوز زنده است؛ توی آبشار به خواب رفته. قبل از بدنیا اومدن بکهیون، تک شاخ که از حمله سه سرزمین شمال،غرب و شرق مطلع شد همه انرژیش رو به بکهیون منتقل کرد تا شاید بتونه جلوی حمله شون رو با ناپدید شدن اش بگیره، می دونست اونا خودش رو می خوان نه سرزمین میانی رو... ولی هیچ چیز اون طور که فکر می کرد پیش نرفت. یونگ به خاطر نگه داشتن اون انرژی خیلی ضعیف شده بود و اونا دقیقا وقتی حمله کردن که ماه کامل بود. یونگ به خاطر ماه کامل و هم زمان بدنیا آوردن بکهیون نیرویی براش باقی نمونده بود و من هم مجبور شدم بکهیون رو بردارم و برم؛ پس هیچ شانسی برای زنده موندن یونگ وجود نداشت.
آرتمیس آهی کشید.
+ تمام این مدت من انرژی بکهیون رو ثابت نگه داشتم تا آسیب نبینه، ولی بیشتر از این نمیشه روح تک شاخ رو مخفی نگه داشت. به کمکت نیاز دارم...
آپولون مردد به نظر می رسید. چندبار لب هاش رو از هم فاصله داد و باز بی حرف بست شون.
+ نمی خوای ببینیش؟
آپولو لبخند غمگینی زد.
~ بهش چی بگم؟! بگم این همه مدت کجا بودم؟...

I'M NOT ALIVE ANYMORE 🥀🦄🐺Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin