CHAPTER 27

1.3K 329 13
                                    

عکسی که چانیول چپتر 21 از آپولو دید رو فراموش کردم بذارم الان گذاشتم.

_________

" بیا از این طرف "
بکهیون با سرعت بین درخت ها می دوید و صدا رو دنبال کرد تا بلاخره با دیدن زن جوان ایستاد. اینبار توی همین قلمرو برای دیدن اش اومده بود. یه فضای خالی بین درخت ها بود که برگ های کوچیک و بزرگ و زرد و قرمز رنگی روی زمین رو پوشونده بود.
آرتمیس لبخند زد و جلوتر اومد.
+ یادته بهت گفته بودم یک نفر رو برای دیدنت میارم بکهیون، اون الان اینجاست...
چند لحظه بعد از تموم شدن حرف اش آپولو از بین درخت ها بیرون اومد و در مقابل نگاه خیره و مات بکهیون کنار آرتمیس ایستاد. بکهیون آپولو رو کاملا از نظر گذروند و همونطور که نگاهش توی چشم های آبیش بود آرتمیس رو مخاطب قرار داد.
_ این کیه؟!...مثل تو یه الهه ست!...
+ برادرمه، آپولو...
بکهیون نگاه کوتاهی به آرتمیس انداخت و دوباره به آپولو خیره شد. می تونست رنگ عجیب نگاهش رو ببینه.
_ پس بلاخره می تونی چیزی که می خواستی رو بگی...
باز نگاهش رو به آرتمیس داد، حالا صورت اش جدی به تظر میرسید.
+ قبل از اون باید یه چیز هایی رو نشونت بدم بکهیون...
آرتمیس دست اش رو جلو آورد.
+ پس چند لحظه دستت رو بهم میدی؟...
بکهیون چشم هاش رو باریک کرد و با تردید دست اش رو توی دست آرتمیس گذاشت.
+ چشم هات رو ببند...
بکهیون با مکث چشم هاش رو بست و بلافاصله خاطراتی پشت پلک هاش به نمایش دراومدن؛ با شوک خواست دست اش رو عقب بکشه و یا چشم هاش رو باز کنه ولی چیزی مانع اش میشد و بلاخره بعد از دیدن آخرین صحنه و کلماتی که توی گوشش پیچید دست اش رها شد. بکهیون با شدت پلک هاش رو باز کرد و چند قدم به عقب برداشت.
آپولو نگران قدم جلو گذاشت.
× بکهیون...
بکهیون دست اش رو بالا آورد و بعد از نفس های عمیقی که کشید و دست اش رو پایین آورد. با ابرو های گره خورده به آرتمیس نگاه کرد.
_ اینا دیگه چه کوفتی بود؟! من تا حالا تو عمرم یه بار هم این مرد رو ندیدم!...
آرتمیس سر تکون داد...
+ درسته، چون اینا خاطرات تو نبودن بلکه خاطرات مادرت بودن...
صورت بکهیون سئوالی درهم شد.
_ مادرم؟!... هاه، این اصلا...
آرتمیس حرف اش رو برید.
+ درسته بکهیون، خانواده ای که توش بزرگ شدی خانواده واقعی تو نیستن...
بکهیون چند بار پشت سر هم پلک زد و لب هاش رو بهم فشرد. چندبار دهن باز کرد ولی هیچی نتونست به زبون بیاره. نگاهش رو به زمین داد و همونطور بی حرف نگاهش گیج اش روی برگ ها می چرخوند و دنبال چیزی می گشت تا از ذهنش بیرون بکشه و به زبون بیاره. بلاخره تونست چیزی پیدا کنه پس با تردید به زن جوان نگاه کرد و آهسته پرسید:
_ تو از کجا میدونی؟!...
ولی قبل از اینکه آرتمیس چیزی بگه بکهیون به سرعت و بلند تر از قبل گفت:
_ صبر کن!...
بکهیون به آپولو نگاه کرد.
_ پس تو؟... اوه خدای من!...
بکهیون با خودش فکر کرده بود اگر اون ها خاطرات مادرِ به گفته اون الهه واقعیش باشن پس این مرد روبه روش، پدرش بود!؟ دست اش رو روی صورت اش گذاشت. آرتمیس ترجیح داد زودتر توضیح بده.
+ آخرین چیزی که نشونت دادم رو یادته؟...
بکهیون برای به یاد آوردن اش انگار دوباره توی خلأ فرو رفت؛ خودش که انگار جای مادرش توی خاطرات بود؛ وقتی که بچه کوچیکی رو توی آغوش گرفته بود و مدام صورت اش رو می بوسید و با شصت اش گونه نرم و قرمز اش رو نوازش میکرد. وقتی که بینیش رو به بینی کوچیک نوزاد نزدیک کرد موهای سفید بلندی از کنار گوشش کنار صورت هاشون سُر خورد؛ وقتی که صدای مرد غریبه ای که مطمئنن صدای خودش نبود نوزاد رو مخاطب قرار داد.
" اوه پسر کوچولوی من، منو ببخش! "
بوسه دیگه ای رو بینی کوچیک نوزاد گذاشت.
" بکهیونی، بکهیونِ من... هیچوقت فراموش نکن که من برای همیشه عاشقتم باشه؟...متاسفم..متاسفم برای اینکه تنهات میذارم.."
بوسه ای روی لب های باریک و صورتی رنگ نوزاد گذاشت.
" مراقب خودت باش کوچولوی دوست داشتنی من..."
نوزاد رو سمت زن جوان گرفت و بعد بکهیون از رویاش بیرون اومد.
بکهیون با شوک به زمین خیره شده بود. چشم های خیس اش شروع کردن به باریدن بدون هیچ مکثی، پشت سره هم اشک هاش روی گونه هاش سُر می خوردن. اون نوزاد کوچولو خودش بود! اون پسر کوچولوییی که محکم توی بغل گرفته شده بود و پر محبت بوسیده می شد خودش بود! لب هاش رو از هم فاصله داد و هوا رو بلعید.
_ م..من..من!...
صدای ناله اش بلند شد.
_ پس کجااااست؟!... تمام این مدت که من درد می کشیدم و هر لحظه برام عین مرگ بود اون کجا بووود؟!...
سرش رو پایین انداخت و آهسته نالید.
_ مگه عاشقم نبود؟..پس.. پس کجاست؟!...
آرتمیس نفس عمیقی کشید و جواب داد.
+ اون مرده بکهیون، اون بار آخرین باری بود که دیدم اش... وقتی تو رو به من سپرد...
بکهیون پلک هاش رو محکم بهم فشرد و بازشون کرد، اشک هاش رو پاک کرد و سرش رو بلند کرد. آرتمیس ادامه داد.
+ همزاد تو قرار بود چند ساعت بعد از به دنیا اومدن بمیره پس فقط نیاز بود تو رو جای اون بذارم. بلاخره بعد از چند سال اومدم دیدن ات تا اسم خودت رو بهت بدم و بعد از گذاشتن نیروی محافظ رفتم تا وقتی که نیاز بشه همه چی سره جای خودش برگرده... بکهیون تو تنها باقی مونده از نگهبان ها هستی؛ تا حالا این سئوال برات پیش نیومده چرا وقتی ماه کاملِ اون اتفاقات برات می افتن؟...
بکهیون که حالا توجه اش بیشتر به حرف های آرتمیس جلب شده بود سئوالی بهش خیره شد و آرتمیس ادامه داد.
+ مادرت، اون از دسته گرگ های برفی بود و سر دسته گرگ های نگهبان ماه. نگهبانان ماه آلفا های نری بودن که قدرت بدنی زیادی داشتن نسبت به بقیه گرگ های برفی، ولی چیز های دیگه ای هم اون هارو متفاوت می کرد؛ دردی که در شب ماه کامل توی بدنشون می پیچید و فرومون هاشون که به شدت تحریک آمیز بود، اون ها حتی چیزی سخت تر از هیت امگاهارو تجربه می کردن و نیازمند یه رابطه میشدن و اینکه... اونا هم می تونستن بارور کنن و هم قدرت باروری داشتن، با اینکه آلفا های نر بودن. بوی خاصشون هر جنسی رو برای جفت گیری سمتشون می کشید. همه این هارو گفتم تا این رو بهت بگم که تو در واقع یه نگهبان ماهی! یک آلفا... نه چیزی که تا الان فکر می کردی...
بکهیون لیسی به لب اش زد و همونطور که پلک میزد سرش رو چندبار تکون داد.
_ من.. آلفام؟!...
آرتمیس به تائید سر تکون داد.
+ و چیزه دیگه ای که باید بدونی...
بکهیون دستش رو بلند کرد.
_ یه لحظه صبر کن!... من چیزایی که تا الان فهمیدم رو هنوز هضم نکردم. چند لحظه بهم فرصت بده!...
سرش رو پایین انداخت و بعد با یادآوری چیزی دوباره به آرتمیس نگاه کرد‌.
_ یه چیزی هنوز واضح نشده!...
نگاهش رو به آپولو داد.
_ این مرد حرفی برای گفتن نداره؟... تو معشوقش بودی درسته، یه عوضی...
بکهیون با توی هم رفتن اخم های آپولو به آرتمیس نگاه کرد.
_ دلیل اینجا بودن اونو نمی فهمم!...
آرتمیس زیر چشمی نگاهی به آپولو انداخت و جواب بکهیون رو داد.
+ اون پدرته بکهیون...
_ اون فقط یه معشوقه بوده که بعد از رسیدن به چیزی که می خواسته دمش رو روی کول اش گذاشته و رفته! از کدوم پدر حرف میزنی؟...
آرتمیس با دیدن برافروخته شدن آپولو ابرویی بالا انداخت و بلاخره آپولو به حرف اومد، اما کاملا به غلط.
× اون به خاطر تو مرد، این توی فکرته که چرا تا الان خبری ازم نبوده؟ چون تو اونو ازم گرفتییی!... چون اگه تو نبودی...
آرتمیس با دیدن صورت بهت زده بکهیون حرف برادرش رو برید.
+ ساکت شو آپولو! خودت هم میدونی که فقط داری خودتو تبرئه میکنی... اون پسرته و...
صدای بلند بکهیون هردوشون رو متعجب کرد.
_ به کی می خوای دروغ بگی من همه خاطراتش رو دیدم، تو یه خودخواه عوضی بودییی!... هیچوقت عشقی که خودت به جونش انداختی رو جوری که باید جواب ندادی. تو سراغ من نیومدی چون احساس گناه میکنی. میدونی چیه؟...
چند قدم جلو اومد و با چشم های تیزش به آپولو نگاه کرد.
_ تو از اینکه من رو به تو ترجیح داد عصبانی. تو نمی تونی منو از اینکه بدنیا اومدم پشیمون کنی چون... برای اولین بار این حس که تنها انتخاب یکنفر بودم، اینکه الویت بودم و وقتی هنوز هم بدنیا نیومده بودم اون همه عشق دریافت کردم. تو از اینکه منو بیشتر از تو دوست داشت نا امید شدی. زمانی که از وجودم مطلع شد دیگه وقتی کنارش بودی بیشتر توجه اش پیش من بود و با من حرف میزد و از اینکه محبت اش و عشق اش رو تقسیم کنی متنفر بودی و می دونی چی بیشتر عذابت میده؟
بکهیون پوزخند زد.
_ اینکه همه اینا مقصر اش خودت بودی...
آپولو چشمهاش رو محکم بست و نفس عمیقی کشید. آرتمیس کنار ایستاده به اون دو خیره شده بود.
_ چطور تونستی حتی یکبار بهش نگی که توهم دوسش داری؟!...
با نگاه متأسفی از آپولو فاصله گرفت و جای قبلیش ایستاد، به آرتمیس نگاه کرد.
_ حالا میتونی بگی دیگه چی رو باید بدونم...
آرتمیس نگاه کوتاهی بیبن اون دوتا ردوبدل کرد و در آخر روی چشم های بی رنگ بکهیون ایستاد.
+ گرگ های های برفی، توسط تک شاخ رهبری می‌شدن؛ همه چی طبق روال بود تا اینکه تک شاخ فهمید قراره شورشی بشه، اونا دنبال تک شاخ بودن پس اون به خاطر اینکه گرگ هاش و قلمروش رو نجات بده ناپدید شد اما قبل اش روح اش رو...
مکث کوتاهی کرد.
+ توی بدن جنینی که توی شکم یونگ بود گذاشت، یعنی... تو...
بکهیون متعجب از اینکه تا الان هیچ چیز عجیبی حس نکرده چندبار پلک زد، بلاخره یک روح دیگه توی بدنش هست اما هیچی درمورد اش عجیب یا متفاوت نبود و تازه تک شاخی توی خاطراتی که دیده بود، نبود. بالاخره یونگ باید تک شاخ رو توی خاطراتش می داشت. با شَک به آرتمیس نگاه کرد.
_ پس چرا توی خاطراتی که...
آرتمیس نفس اش رو با فشار بیرون فرستاد.
+ کسی نمی تونه بعد از اون ردی از تک شاخ ببینه، حتی از گذشته. تنها کسی که میتونه باهاش ارتباط برقرار کنه تو هستی...
_ من تا الان چیزی در موردش حس نکردم! بلاخره داری از روح موجودی مثل تک شاخ حرف میزنی، فکر نمیکنی این عجیب باشه؟...
آرتمیس نگاه زیر چشمی به آپولو که با سر پایین توی فکر فرو رفته بود انداخت و دوباره به بکهیون نگاه کرد.
+ چون من کنترل اش کردم. اون انرژی برای بدن تو زیادیه!...
بکهیون اخم باریکی کرد.
_ چرا حس می‌کنم در ازاش چیزی ازم می خوای؟...
آرتمیس لبخندی از حرف بکهیون روی لب اش نشست، خواست جواب اش رو بده اما با چیزی که زیر پاش حس کرد به زمین نگاه کرد، قدم های پر سرعتی که بهشون نزدیک می شد رو می تونست حدس بزنه به چه کسی تعلق داره. ابرویی بالا انداخت و بلاخره جواب داد.
+ باید با من بیای...
بکهیون خواست چیزی بگه که با شنیدن صدای آشنایی با مضمون " اون هیچ جا نمیاد " و پریدن گرگ سیاه بزرگ درست کنارش به معنی واقعی کلمه لال شد.
چانیول توی بزرگ ترین سایز اش حالا مقابل اون دوتا الهه ایستاد بود. کمی جلو تر اومد و با حلقه کردن دم سیاه اش دور کمر بکهیون غرید.
" اون با تو هیچ جا نمیاد "
بکهیون شوکه از حضور ناگهانی چانیول به دمی که با ملایمت دورش حلقه شده بود نگاه کرد. آپولو که تازه از افکارش بیرون اومده بود به خواهرش و گرگ سیاهی که با چشم هاشون دوئل می کردن نگاه کرد. بعد از نگاه های تیز و برنده ای که بینشون ردل و بدل شد چانیول با خرخر عصبی گفت:
" چی از جونش می خوای؟! "
آرتمیس با همون صورت بی حالت و چشم های از خود مطمئن اش خیره توی چشم های قرمز و وحشی جلوش آروم جواب داد.
+ فقط می خوام بهش کمک کنم...
چانیول با خرخر عصبی دندون های نیشش رو به نمایش گذاشت.
" چرا باید حرف ات رو باور کنم! "
+ چون چاره دیگه ای نداری...
آرتمیس دست اش رو سمت بکهیون بلند کرد و بکهیون با ناله بلندی از سر درد بیهوش شد و اگه دم چانیول دورش نبود محکم زمین می خورد. چانیول به سرعت سمت بکهیون عقب کشید و آهسته و کمک دم اش رو زمین دراز اش کرد. چانیول با قیافه ترسیا خرخر های نگران اش پوزه اش رو به گونه بکهیون میزد.
" بکهیون... بکهیون... هی کوچولوی من چشات رو باز کن! بکهیون "
در کسری از ثانیه عصبانی سمت آرتمیس حمله ور شد و با پنجه اش محکم به زمین زدش. آرتمیس که شوکه روی زمین دراز به دراز افتاده بود با خیمه زدن گرگ سیاه روی بدنش پوزخند زد.
+ واو...
چانیول با خشمی که توی هر کلمه اش پیدا بود و دندون های تیزی که به نمایش گذاشته بود گفت.
" چه بلایی سرش آوردی! "
آپولو عصبانی قدم جلو گذاشت.
× داری چه غلطی می‌کنی!؟...
چانیول با چشم های قرمز و تهاجمیش سمت اش نگاهی انداخت.
" تو یکی خفه شو! "
چشم های آپولو از این بی پروایی درشت شدن، خواست جلو بیاد که آرتمیس دست اش رو سمت اش بلند کرد تا متوقف بشه؛ زانو هاش رو بالا کشید و پا روی پا انداخت. به صورت ترسناک گرگ سیاه نگاه کرد.
+ من فقط نیروی محافظ ام رو برای چند لحظه برداشتم و اون این طور از حال رفت! فقط می خواستم بهت نشون بدم اون بدون کمک من زنده نمی مونه...
چانیول آهسته عقب کشید و کنار جشم بیهوش بکهیون ایستاد. آرتمیس نشست و بعد از کشیدن کمان اش سمت خودش، ایستاد. نگاهی به بکهیون و گرگ سیاهی که با نگرانی بهش خیره شده بود انداخت.
+ تنها راه نجات اش اینه که روح تک شاخ رو از بدن اش خارج کنیم. اون باید همراه من به قلمرو گرگ های برفی بیاد.
چانیول دوباره با قیافه تهاجمی سمت اش برگشت.
" قبلا هم گفتم اون با تو هیچ جهنمی نمیاد. "
آرتمیس کلافه پلک زد.
+ تو چرا انقدر لجبازی می کنی!؟... اون توی خطره میفهمی!...
آرتمیس سمت بکهیون جلو اومد.
+ من اونو با خودم میبرم و تو هم نمی تونی جلوی مارو بگیری...
چانیول عصبانی پاهاش رو اطراف بدن بکهیون گذاشت و سمت آرتمیس حالت دفاعی گرفت، با صدایی که تولید کرد آرتمیس توی جاش ایستاد و به گرگ هایی که یکی یکی از بین درخت ها بیرون می اومدن و حالت تهاجمی داشتن نگاه کرد. پوزخندی زد و نگاهش رو به گرگ سیاهی که روی بکهیون خیمه زده بود داد.
+ خوشم اومد، تونستی غافلگیرم کنی چانیول... اقرار میکنم انتظار نداشتم دسته ات همراهت باشه از اونجایی که همشون قدمشون با تو یکی بود!... کلک جالبی بود...
عقب کشید و کنار برادرش ایستاد.
+ دو روز بهتون وقت میدم خودتون رو براش آماده کنین؛ بالاخره بکهیون زیادی اطلاعات دریافت کرده و نیاز داره باهاشون کنار بیاد. بعد از اون دیگه خودتونم میبینید راه جز گوش کردن به حرف من ندارید...
گفت و خودش و آپولو چند لحظه بعد از دریچه ی غیر قابل دیدی داخل شدن و دیگه توی دید نبودن.

I'M NOT ALIVE ANYMORE 🥀🦄🐺Donde viven las historias. Descúbrelo ahora