CHAPTER 29

1.3K 341 37
                                    

لوهان ستی که دو روز پیش گرفته بود رو روی تخت انداخته بود و با لبخند به سهون نگاه می کرد. دو تا سویشرت نخودی برای خودش و سهون، دوتا سرهمی کوچولو به همون رنگ برای می‌هی و مین‌هو که گوش خرگوشی داشت و یه گردالی مشکی پشمالو وسط دوتا گوش لبه‌ی کلاه اش بود. سهون پیشونیش رو خاروند، بالاخره از گردش نگاهش بین لوهان و لباس ها دست برداشت و به لوهان نگاه کرد.
~ باز خوبه مال ما عروسکی نیست!...
لوهان چشم هاش رو درشت کرد.
+ یاااا!...
سهون خندید.
~ وگرنه فکر میکردن با سه تا بچه ام ست کردم نه با همسرم...
سهون با لبخند به قیافه لوهان که داشت حرف اش رو پردازش میکرد نگاه کرد. هر لحظه منتظر بود لوهان عصبانی بشه ولی، با کش اومدن لب های لوهان فهمید این بشر باز هم قراره تمام محاسبات اش رو بهم بریزه. لوهان نگاه عجیبی بهش کرد و آروم جلو اومد. سهون با احتیاط چند قدم عقب رفت.
+ ددی، دوست داری بیبیت این طوری لباس بپوشه، هوم؟...
سهون دست هاش رو جلوش گرفت تا لوهان رو همونجا متوقف کنه.
~ نه وایسا، ببین من.... باشه باشه همین‌رو بپوشیم بریم، وگرنه دیر میشه ها...
لوهان بلند خندید و عقب کشید. با خودش فکر کرد.
《 چطور میتونه انقدر کیوت باشه!..》
+ پس برم کوچولوها رو بیدار کنم...

.....

لوهان دکمه های بین پاهای مین‌هو رو بست و بعد توی بغل اش گرفت. از روی تخت بلند شد و به سهون که روی زمین نشسته بود و به دیوار تکیه زده بود نگاه کرد.
+ می‌هی کو؟...
سهون نگاهی به اطراف اتاق انداخت.
~ همینجا بود الان!...
لوهان برای یک لحظه ترسید.
+ یعنی چی همینجا بود، در بازه نرفته باشه بیرون!...
《 پله هااا!..》
خواست بره سمت در که سهون صداش زد.
~ لوهان...
لوهان برگشت و بلافاصله سهون زیپ سویشرت اش رو پایین کشید. با دیدن می‌هی که مثلا چشم هاش رو بسته بود نفس راحتی کشید و نگاه چپی به سهون انداخت.
+ منو ترسوندی!...
می‌هی آروم لای چشم هاش رو باز کرد و لبخند دندون نمایی برای لوهان به نمایش گذاشت.
~ شاید باورت نشه ولی کاره خود اش بود!... میدونی، خوبه که به تو رفته ولی طرف منه، اینطوری میفهمی من چی می‌کشم از دست کار هات...
گفت و به می‌هی نگاه کرد و با خنده سهون می‌هی هم به تبعیت خندید.
لوهان چشم هاش رو باریک کرد.
+ مگه من چمه؟!...
سهون می‌هی رو از بغل اش بیرون کشید و زیپ سویشرت اش رو بست.
~ خودت نمیدونی من از کجا بدونم؟!...
لوهان لب هاش رو محکم بهم فشار داد، هیچی به ذهن اش نرسید در جواب سهون بگه پس ترجیح داد بحث رو عوض کنه.
+ اصلا تو چرا هنوز شلوارکت پاته؟ پاشو، پاشو شلوارت رو بپوش بریم...
سهون می‌هی رو روی زمین گذاشت، سمت کمد رفت و می‌هی هم آروم آروم دنبالش راه افتاد. خواست شلوارک مشکیش رو دربیاره که می هی محکم به پای چپ اش چسبید.
~ وایستا بچه می خوام شلوارم رو عوض کنم!...
می‌هی اخم کرد و به لوهان و مین‌هو نگاه کرد. لوهان با دیدن نگاه می‌هی به حرف اومد.
+ بیا اینجا بذار آپا شلوار اش رو بپوشه...
می‌هی پای سهون رو رها کرد و همونجا رو به لوهان دست هاش رو دو طرف بدن اش باز کرد.
چشم های سهون و لوهان با این کارش درشت شد. اون کوچولو داشت مثلا جلوی دید لوهان به سهون رو می گرفت چون می خواست شلوارک اش رو دربیاره!.
سهون نگاهش رو به لوهان داد و با دیدن قیافه اش بی صدا خندید. لوهان خیره به قیافه اخمو می‌هی دست به کمر شد.
+ ببین چه قیافه ای هم گرفته واسه‌ی من! محض اطلاع ایشون همسر بنده ست و چیزی نیست ندیده باشم....
لوهان حق به جانب گفت و ابرویی بالا انداخت. سهون با نگاه به نمایشی که اون دوتا بچه راه انداخته بودن شلوار اش رو عوض کرد. همون طور که سعی میکرد لبخند اش رو جمع کنه گفت:
~ اون یه بچه ست لوهان نیازه یکم رعایت کنی!...
می‌هی دوباره به پای سهون چسبید، سهون خم شد و بغل اش کرد. می‌هی لب هاش رو به گونه سهون چسبوند و بعد نگاه " این مرد مال منه " ای به لوهان انداخت.
چشم های لوهان فاصله ای تا بیرون افتادن نداشتن. ابرویی بالا انداخت.
+ این جوریه...
لوهان نزدیک اومد و درست جلوی چشم های می‌هی بوسه کوتاهی به لب های سهون زد و بعد از عقب کشیدن زبونش رو برای می‌هی درآورد. سهون با بهت به لوهان نگاه کرد.
~ بعد بر میگردی میگی مگه من چمه!؟...
لوهان اخم کرد و جدی گفت:
+ هیشت، دارم از حقم دفاع میکنم...

I'M NOT ALIVE ANYMORE 🥀🦄🐺Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon