CHAPTER 14

1.2K 327 8
                                    

چشم هاش به سرعت باز شد، سرش رو آهسته پایین آورد و به بدن برهنه اش نگاه کرد.
به مخ اش فشار آورد، تا به یاد بیاره.
《 دیشب.. دیشب.. دیشب چی شد؟... 》
_ من دیشب هیت...
اتفاقات یکی یکی توی ذهنش پرنگ شد.
" درد.... درد.. داره... خیلی درد... "
سرش رو بین ساعد هاش گرفت.
" کافی..نی..نیست...بیشتر...بی..شتر می خو..ام..."
آروم زمزمه کرد.
_ نه...
" آآآه.... آآآآآ.... در...درد.. دا..داره......... ک..کمکم.... کن...."
موهای پشت سرش رو توی مشت هاش گرفت.
_ نه!...
کم کم به یادآورد؛ روی تخت اومدن چانیول، نزدیک شدنش و حس زبونش روی گوشش....
موهاش رو محکم تر توی مشتش گرفت و کشید و سرش رو تند تند تکون داد‌
_ نه نه نه نه... اَیییش...
" داری چیکار میکنی!..‌چرا لیس میزنی؟!‌‌‌... تمومش...."
_ تممممومش کننن لعنتی....
نفس کشیدنش بریده بریده و عصبی شده بود.
یکم که گذشت سعی کرد نفسای عمیق بکشه؛ چند لحظه طول کشید تا موهاش رو رها کنه و سرش رو از بین دست هاش بیرون بکشه.
یه حس انزجار همه بدنش رو گرفت؛ به یادآوردن ترسی که توی اون لحظات تجربه کرده بود باعث شد فکش رو محکم بهم فشار بده.
به پشت چرخید و ناگهان از ذهنش گذشت.
《 وقتی من بیهوش شدم یعنی ممکنه؟!.... 》
بلافاصه نشست و با مشت چندبار به باسن و کمرش ضربه زد اما دردی حس نکرد، به پایین تنش نگاه کرد ولی ردی از خون یا زخم هم نبود؛ اما باز هم راضی نشد.
لحاف رو کنار زد و لبه تخت نشست، پاهاش رو روی زمین گذاشت و با تردید ایستاد، بازم هیچ دردی نبود؛ سعی کرد سرگیجه اش رو نادیده بگیره، آهسته روی نک پاهاش بلند شد و محکم کف پاهاش رو کوبید زمین و بازم هیچی. شروع کرد درجا زدن که در باز شد و باعث شد از حرکت بایسته و به اون سمت برگرده.
دی او بود، بی توجه به بکهیون جلو اومد و سینی حاوی سوپ رو گذاشت روی عسلی کنار تخت و رفت بیرون.
_ بزغاله بعد به من میگه در بزن....
وقتی خیال اش از بابت اشتباه بودن فکری که به سرش زده بود راحت شد دوباره لبه تخت نشست.
_ اگه همچین غلطی کرده بود..... واقعا هیچ فکری به ذهنم نمیرسه تا به اندازه کافی دردناک و وحشیانه باشه!.... شاید از دیکش آویزونش میکردم....
دستش رو روی صورتش کشید و بعد زیر چونه اش گذاشت؛ حالا که فکرش رو می کرد چانیول مقاومت بالایی داشته که تونسته جلوی خودش رو بگیره.

.....

بکهیون در حالی که یه بافت زرد چند سایز بزرگتر با شلوار گشاد سفید پوشیده بود از پله ها پایین اومد و رفت توی آشپزخونه، سینی حاوی ظرف خالی سوپ رو توی سینک گذاشت و همینکه برگشت، دی او رو دست به سینه توی ورودی آشپزخونه دید.
《 مثل جن ظاهر میشه!... 》
سوپی که خورده بود واقعا خوش‌مزه بود پس با تردید به زبون آورد.
_ خب ازت همچین چیزی انتظار نمی رفت.... مثل اینکه فایده هایی هم داری؛ سوپ خوشمزه ای بود!....
واسه دیدن واکنش دی او بهش خیره شد، ابرو دی او خیلی نا محسوس بالا پرید، چند لحظه سکوت کرد و در حینی که پشتش رو به بکهیون میکرد بهش گفت:
+ همراهم بیا....
بکهیون چشم هاش رو توی کاسه چرخوند.
_ یجوری میگه آدم فکر میکنه امپراطور احضارش کرده!... " همراهم بیا"....
همونطور که دی او خواسته بود دنبالش رفت، دی او سمت راهرو انتهای سالن رفت؛ بکهیون خودش رو بهش رسوند.
به انتهای راهرو که رسیدن دی او با کلید در رو باز کرد. یه راه پله تاریک به سمت پایین که با پیچیدن به راست، نمیشد انتهاش رو ببینی، توی دید بکهیون قرار گرفت.
《 فکر نکنم امپراطور اونجا باشه!.. 》
_ عام... یه سیاه چال؟....
دی او رفت سمت پله ها و یجورایی به بکهیون فهموند دنبالش بره. بکهیون دوتا ابروش رو بالا انداخت و لب هاش رو بهم فشار داد، به هر حال کنجکاو شده بود.
از پله ها پایین رفت و بعد از پشت سر گذاشتن پیچ آخر، تونست در میله ای رو انتهای پله ها ببینه.
《 عام بهتره صادق باشم، این اصلا حس خوبی نداره! 》
دی او منتظر نگاهش میکرد و وقتی بکهیون کنارش ایستاد، صفحه فلزی کنار در رو بالا داد و بعد وارد کردن چند عدد، حفاظ میله ای به سمت چپ حرکت کرد.
یه راهرو تاریک دیگه که بکهیون پشت سر دی او با احتیاط توش قدم گذاشت، صدای پاشون توی سکوت وهم انگیز راهرو می پیچید.
به یه در فلزی بزرگ رسیدن با دیدنش حس بدی بهش دست داد و با تردید به زبون آورد.
_ نقره!؟...
دی او کف دستش رو روی صفحه شیشه ای کنار در گذاشت و در با صدای تیکی باز شد و کنار رفت.
《 واو... 》
دی او با سر به بکهیون اشاره کرد بره داخل‌، بکهیون پوزخندی زد، اون اتاق تاریک که هیچی توش معلوم نبود، قطعا بکهیون حاضر نبود پیش قدم بشه.
《 مگه اینکه خر مغزم رو گاز زده باشه!.. 》
_ این بارم خودت افتتاح کن لطفا...
دی او نگاه گنگی بهش انداخت و رفت داخل، وقتی بکهیون با احتیاط از کنار در رد شد و پاش رو تو اتاق گذاشت، دی او دست اش رو روی دیوار گذاشت و همینکه کلید رو زد چند لامپی که نور ضعیفی داشتن اتاق رو از اون تاریکی محض در آوردن؛ اما نور کمتر از اون بود که بشه همه چیز رو باجزئیات دید.
بکهیون با چشم هایی که واسه دید بهتر باریک کرده بود، نگاه گذرایی به اطراف اتاق انداخت؛ کل اتاق بتونی بود و دقیقا مثل سیاه چال به نظر میرسید، شاید هم اتاق شکنجه. توی اتاق یه میز فلزی که چند تا وسیله روش بود و کنارش یه تخت فلزی قرار داشت. بی حس سمت دی او چرخید.
_ نمی خوای بگی چرا منو آوردی اینجا..هوم؟...
دی او سمت انتهای اتاق راه افتاد، یه میله بلند از روی همون میزی که بکهیون دیده بود برداشت، صدای کشیده شدن میله روی زمین باعث شد ابرو های بکهیون کمی بهم نزدیک بشه.
قطع شدن صدا نشون از توقف دی او میداد؛ دی او میله رو بلند کرد و باهاش به چیزی ضربه زد.
+ بلند شو....
بکهیون چشم هاش رو باریک کرد و وقتی با دقت بیشتری نگاه کرد، فهمید یه چیز نبوده بلکه یه شخصه.
چشم هاش از تعجب گشاد شد که دوباره صدای دی او بلند شد.
+ گفتم بلند شووو..
جسم بی جونی که رو زمین بود تکون خورد و سعی داشت روی دست هاش خودش رو بلند کنه و احتمالا بشینه، صدای بهم خوردن زنجیر هایی که به دست هاش بسته شده بود سکوت رو شکست.
بکهیون با دهن نیمه باز و متحیر قدم به قدم جلو اومد تا بهتر ببینه، هرچی جلوتر می اومد از تعجب دهنش باز تر و چشم هاش گشاد تر میشدن.
می تونست رد خون رو روی زمین ببینه و بدن زخمی که به پهلو و شکم روی زمین افتاده بود.
به یک متریش که رسید ایستاد و سرش رو خم کرد، اون شخص درحالی که به دست هاش تکیه داده بود نشسته بود؛ همینکه سرش رو بالا گرفت بکهیون با وحشت یک قدم عقب رفت.
《 لوکاااس!!... 》
وقتی لوکاس نگاهش رو بالا کشید و بهش نگاه کرد، بکهیون با بهت زمزمه کرد.
_ اوه خدای من!...
صورتش پر زخم و کبودی بود و سخت میشد شناخت اش ولی صدای خش دار لوکاس بکهیون رو مطمئن کرد.
× بب..ک..هیو..ن!...
بکهیون قدم عقب رفته رو جلو اومد و روی انگشت های پاش نشست.
_ تو...تو... اینجا.. چیکار میکنی؟!...
سرش رو سمت دی او بالا گرفت.
_ میگی اینجا چه خبره یا نههه!...
دی او با نگاه سرد اش جواب اش رو داد.
+ این بی مصرف با چند تا از اعضای دسته اون گرگ پیر، به قصد کشتن آلفای من به اینجا حمله کردن؛ ولی خب میبینی که حالا جونش دست ماست و همه اونایی که همراهش بودن هم کشته شدن.....
× چ..را..اونو..آوردی..اینجا...من که...گفتم اون...هیچی..نمی..دونههه...
بکهیون نگاهش رو سمت لوکاس چرخوند.
_ صبر کن چی؟!
+ مثل اینکه همین طوره...
بکهیون اینبار دی او رو مخاطب قرار داد.
_ میشه منظورت رو واضح بگی....
× اونا...بهت..شک دارن...
و بکهیون دیگه اونقدر هم احمق نبود که نفهمه.
《 درسته اون اصلا ازینکه ما همو میشناسیم تعجب نکرد!... اما از کجا میدونست من میشناسمش!؟... 》
بکهیون پوزخند ناباوری زد و از جاش بلند شد، توی چشم های دی او خیره شد.
_ بیا اصلا فکر کنیم برخلاف واقعیت من واسه اینکار انگیزه داشتم، فکر نمیکنی من واسه کشتن آلفات نیازی به هیچکس نداشتم؛ به فکرت نرسید من خیلی راحت وقتی روی ویلچرش نشسته بود و فقط منو اون بودیم می تونستم یه خنجر نقره رو توی قلبش فرو کنم، یعنی انقدر احمقی!....
دی او فقط تونست با عصبانیت ابروهاش رو بهم گره بزنه، حق با بکهیون بود، اون فرصت های زیادی داشت.
بکهیون سری از روی تاسف تکون داد.
_ فقط محض اطلاع بیشتر ات میگم، من به میل خودم اینجا نیومدم و نموندم که بخوای فکر کنی با نقشه قبلی بوده؛ اینکه حالا چی فکر میکنی هم دیگه اهمیتی برام نداره.....
و این حرف های بکهیون، شک لوکاس رو به یقین تبدیل کرد.
《 به خواسته خودش اینجا نیست! یعنی ممکنه اگه بهش بگم از اینجا می برمش قبول کنه!... 》

I'M NOT ALIVE ANYMORE 🥀🦄🐺Where stories live. Discover now