ep 4

9.8K 1.3K 344
                                    

صبح روز بعد بود
جونگ کوک رو تخت کرم رنگش نشسته بود
سرش و بین دستاش گرفته بود و داشت فکر میکرد
تازه از خواب بیدار شده بود
خواب کوتاهی که هر چند دقیقش از خواب پریده بود
هنوز خسته بود بدنش درد میکرد انگار نه انگار که استراحت کرده بود
تی‌شرت سفیدش و از روی زمین برداشت و پوشید به خودش تو آیینه نگاهی کرد
زیر چشماش گود شده بود و پوستش به زردی میزد
اعصاب خوردی های اخیر بیشتر از چیزی که فکر میکرد رو چهرش تاثیر گذاشته بود
نفس عمیقی کشید و سعی کرد اعصابش و آروم نگه داره تا بتونه برای تک تک مشکلات پیش اومده یه راه حل پیدا کنه

صدای قدم های تند کسی و شنید پلک هاش و بهم فشار داد تا با کلتش به کسی که پشت دره شلیک نکنه
در با قدرت باز شد جیمین در حالی که نفس نفس میزد و وحشت کرده بود گفت: ت.... تهیونگ.... رفته .... نیست

این آخرین تیر بود
آخرین شلیک
و آخرین و بدترین کار برای دیوونه کردن جونگ کوکی که میتونست کل این عمارت و با خاک یکسان کنه

جیمین و هل داد و از اتاق خارج شد از جلوی اتاق خودش تا اتاق ته فقط به جمله زیر لب گفت: به نفعته تو اتاق باشی

در اتاق ته رو باز کرد و با دیدن تخت خالی پوزخند صدا داری زد
جیمین که پشت سرش بود بزاقش و با ترس قورت داد میدونست قراره چه اتفاقی بیوفته و این وحشتناک بود
جونگ کوک با صدای رسایی گفت: برو پیش دخترت جیمین اینجا نمون
جیمین سرش و تکون داد و رفت چون میدونست باید دخترش و تو این شرایط امن نگه داره
ای کاش میتونست این کار و برای ته هم انجام بده اما ته خودش همیشه باعث دردسر میشد

جونگ کوک تفنگش و از اتاقش برداشت و به راه افتاد
عمارت و کامل گشت ولی اونجا پیداش نکرد
به سمت باغ رفت
قدم هاش و آروم برداشت تا صدایی ایجاد نکنه پشت یکی از درخت ها حرکتی دید تو آخرین نقطه عصبانیتش بود
اسلحه رو در آورد و شروع به شلیک کرد کل باغ و پر از تیر کرد بدون اینکه توجه کنه چه کسی اونجاس و ممکنه چه بلایی سرش میاد

با فریادی شلیک و متوقف کرد
_ نزن خواهش میکنم نزن ..... میام بیرون

جونگ کوک با خنده حرصی تفنگ و پایین آورد و منتظر موند
ته آروم از لای شاخ و برگ درخت ها بیرون اومد ترسیده بود و سرش و پایین انداخته بود
میدونین کمترین چیزی که در انتظارشه مرگه
چون تو چشمای جونگ کوک نقشه هایی بدتر از کشتن بود
جونگ کوک به سمت ته قدم برداشت ته چشماش و بسته بود و منتظر بود جونگ کوک لگدی به شکمش زد و ته با آخ بلندی رو زمین افتاد
جونگ کوک یقش و گرفت و ته رو بالا کشید تو چشمای خیسش نگاه کرد و گفت: حالا حرف بزن ..... از حقت دفاع کن .... بهم فحش بده ..... بهم توهین کن چرا خفه خون گرفتی هان؟؟؟

ته رو محکم پرت کرد و گفت: ترسیدی ؟؟؟؟ باید هم بترسی چون اگه امروز از زیرم زنده در بیای بازم آفتاب فردا رو نمی بینی

kookv baby doll [ Completed ]Where stories live. Discover now