part 13

6.8K 1K 233
                                    

جونگ کوک از خواب طولانی مدتش بیدارشد
وقتی بیدار شد اولین چیزی که حس کرد کوچولوی نازی بود که رو سینش خوابیده بود
جونگ کوک با دیدن دختر کوچولو دوستش خندید و گفت: فندق تو اینجا چیکار می‌کنی

مینجی که چشماش و بسته بود. با شنیدن صدای کوک سریع چشماش و باز کرد و سرش و تو گردن کوک برد با دستای ظریفش جونگ کوک و بغل کرد

کوک موهای خوشبوی دختر و بوسید و گفت: دلم برات تنگ شده بود فرشته کوچولو

مینجی خنده قشنگی کرد و محکم تر چسبید
جونگ کوک خندید و گفت: فندق کوچولوی خودم

مینجی و از خودش جدا کرد و تا میتونست شکم نرم دختر و قلقلک داد
مینجی می خندید و دست و پا میزد اما عموی مهربونش ولش نمی‌کرد

در باز شد و جیمین با خنده وارد اتاق شد و گفت: پس بالاخره بچم بیدارت کرد

جونگ کوک لبخند زد و گفت: نه خودم بیدار شدم

جیمین کنار جونگ کوک نشست و تبش و چک کرد یا لبخند گفت: خوبه دیگه تب نداری

جونگ کوک به غذا ها نگاه کرد و گفت: هیونگ اونا رو بده خیلی گشنمه

مینجی خودش و به طرف ظرف غذا کشید و گفت: په په غدا

جیمین خندید و گفت: بیا بریم بهت غذا بدم
جونگ کوک رو به مینجی گفت: پیش عمو بمون خودم بهت غذا میدم

جیمین با اعتراض گفت: تو تازه بهوش اومدی یکم استراحت کن

جونگ کوک مینجی و بغل کرد و گفت: تو از منم خسته تری هیونگ من این فندق و نگه میدارم تو برو استراحت کن

جیمین سر مینجی و بوسید و گفت: مرسی جونگ کوکا

جونگ کوک لبخندی زد و گفت: خواهش هیونگ

جیمین بعد از خارج شدن از اتاق در و نیمه باز گذاشت و رفت
جونگ کوک دختر بچه رو تو بغلش نشوند و همون جوری که خودش غذا می‌خورد به مینجی هم غذا میداد

ته با خارج شدن جیمین از اتاق از روی مبل بلند شد به سمت اتاق اومد و از لای در به جونگ کوک نگاه کرد
خنده هاش
حرف زدنش
رفتار قشنگ و پدرونش
اگه جونگ کوک بچه داشت بهترین پدر دنیا میشد
ای کاش میتونست ......

با صدای سرفه های جونگ کوک ترسیده به داخل اتاق نگاه کرد

جونگ کوک داشت به سختی سرفه میکرد انگار چیزی تو گلوش پریده بود

ته به سمت میز دوید و لیوان آب و برداشت و به سمت اتاق دوید
در و باز کرد و خودش و به جونگ کوک رسوند سرش و بالا آورد و لیوان و نزدیک لبش گرفت
جونگ کوک همه آب و نوشید و سرفش برطرف شد

وقتی نگاهش به ته افتاد اخم کرد
دلخور بود
شکسته بود
حس اینکه ته اینقدر ازش فراری بود ناراحتش میکرد
مینجی با دست بچگونش خودش و به سمت ته کشید و گفت: اب بح

kookv baby doll [ Completed ]Where stories live. Discover now