از نگاه أشلي
---------------------------------------
-فقط از اينجا برو !
هري اينو بهم گفت و لحنش آروم بود
اون هيچوقت نميفهمه كه من چه بغضي را تو خودم حبس ميكردم ، همه چيز سريع اتفاق افتاد و لعنتي ، من نميتوتم به چشماي سبزش فكر نكنم ...
من هيچ چي نميدونم ، فقط ميتونم بگم ك همه چيز از گور زين بلند ميشه ...
چرا من دارم اون موقع را يادآوري ميكنم ؟
و اين ك من مطمئنم ك اينجا يه چيزي لنگ ميزنه ، اونم اينه ك من الان كاملا مطمئنم ك هنوز باكرم .
اين نميتونه واقعي باشه ك من با اون خوابيدم ، آره آره
-اون فقط ميخواد ازيتت كنه
اينو به خودم گفتمو سعي كردم خودمو راضي كنم
فاك ، من چرا نميتونم اشكامو كنترل كنم ؟!
بعد از حرف هاي هري سريع با يه تاكسي اومدم خونه ، كفشامو در آوردمو و پريدم رو تخت ، الان چقدر وقته ؟ نميدونم ، مهم نيست .
من لاي موهام چنگ زدم ...
-لعنتي ، واقعا اون يه انسانه ؟
نه نه معلومه ك نيست ، اون يه جادوگر زشته !
چطور فهميد ك من مست نيستم ؟
"فراموشيت هيچ ربطي به مستيت نداره "
"تو الان يه معماي جديد داري خانم كوچولو "
حرفاش توي زهنم تكرار ميشدن و من هيچ كاري نميتونم بكنم ، هيچ راهي نيست ، من اينو ميدونم ...
ولي اين به اين معنا نيست ك من بشينمو هيج كاري نكنم ، اينطوري من خودمو ضعيف نشون دادم...
ولي چي كار ؟؟!
من حس كوچيك بودن ميكنم ، ناخن هامو روي هم كشيدم و سعي كردم خودمو سرگرم كنم ؟
من به زور ميتونم احساساتمو كنترل كنم ، اين اولين باره !
من زندگيم ، تقريبا رو هواست و دارم ميگم ك چي كار كنم ؟؟
اين مسخره است .
ساعت ٤ صبحه و شت ، خيلي وقته ك گزشته !
و من نميخوام لباسام خراب بشن !
اين تنها چيزيه ك ميخوام ، الان .
نه چيز ديگه
---------------------------------------
نظرا كمه :(
