خوب ... راستش آنا ، ميخوام ازت يه چيزي بپرسم ... هـ، ميدونم شايد مسخره بياد ... يا اينكه اصلا ما همو يبار ديديم... ولي..
من با پوسخند پرسيدم .
من خودمم نميدونم ، چه فكري ميكنم .
-نه بگو عزيزم .
اون با مهربوني پرسيد و ولي انگار ك شك داشت ، يا نميدونم ، استرس.
-اممم ... ميخواستم بگم ك ، تو ... خوب ...تا حالا ديدي ك زين ... چيزي بخوره .. نميدونم ... يا بنوشه ؟
-هاهاهاها ... اين چه سواليه ؟ .. من گفتم چي ميخواي بپرسي ! من تا به حال دقت نكردم ، ولي آخرين بار تو جشن پايان سال ، آره ، همه با هم نوشيديم .
به مسخرگي گفت و زد سر شونم .
اون نميفهمه من چي ميگم .
-تا حالا شده ك ، اون نياد توي افتاب ، يا هرچي مثل اين ؟
اون ابرو هاشو با لا انداخت .
-خوب ، ميدوني ، اين يكي از سوالات منم هست ، اونا هر موقع هوا عالي ميشه نيستن .
پف كشيد .
-اونا ديونن ، خانواده ماليك ، ديوونن ، حيف ك خوشگل ان .
آنا خنديد و بهم نگاه كرد .
-اونا ؟ مگه خانوادشم اينجان ؟
-آره پدر مادر ماليك ،خوب يه جورايي صاحب مدرسه هستن و خوب اونو خواهرشم ، اينجا درس ميخونن ، البته اگه اون افاده اي بولند را حساب نكني .
اون مالك احمق يه شب با من خوابيده ، كلي منو تو دردسر انداخته و البته آخرين كارشم له كردن هري بود ، كاره بعديش چي ؟
-اوممم ، باشه ، خوب من كار دارمو ، بعدا ميبينمت .
-باشه
من بايد هري را پيدا كنم .
-----------------------------------------
-هري تو اينجايي ؟
ممكنه تو كلاس باشه ؟
-من اينجام .
اون گفت و من برگشتم
-خوب من اينج دنبالت ميگشتم ، من به پشتم اشاره كردم.
-كاري داشتي ؟
-اوهوم . خوبي ؟
با شك پرسيدم .
-نگو ك اومدي حالمو بپرسي ، چي ميخواي در مورد اون عوضي بدوني ؟
اون كنايه حرف ميزنه و انگار خوشحال نيست ك من اينجام ، ولي فاك اين برام مهم نيست ، اون بايد رو رفتارش كار كنه ، روز اول خيلي با ادب تر بود .
-فاك ، نه ! من اومدم حالتو بپرسم و اگه نميخواي ميرم .
من دروغگوي بدي نيستم .
-نه ، ببخشيد . من خوب ... ميدوني ...
اون بازومو گرفت و كشيد سمت خودم .
-اشكالي نداره .
-من خوبم ، مرسي ، بعد از اون روز يكم سر درد و بدن درد داشتم و الان خيلي بهترم ، مرسي ك به فكرمي .
دستشو لاي موهاش كشيد و دردناك لبخند زد .
يه چيزي توي اون پسر منو به چالش ميكشه .
-خوبه .
سرمو تكون دادم
-هوووم .
بهم زل زده ، لعنتي
-خوب ، تو بهم نگفتي ك اونو از كجا ميشناسي ؟
شايد دوباره عصباني شه . مهم نيست
-من نميخوام دوباره بحث و شروع كنيم اش ، من اينو قبلا توضيح دادم .
دستشو تو هوا تكون داد و اخم كرد .
-اون هيولاست .
عقب رفت و جدي بود .
-اينطوري حرف نزن .
من بلند گفتمو ، نميدونم براي چي ، ولي مثل يه دفاع غريضي بود.
-هـ ، آره ، بايدم بگي ، تو هيچي نميددوني و اگه زرنگ بودي به هشدار هايي ك همه بهت ميدادن گوش ميكردي ، نه مثله يه احمق دنبال مدرك و دليل بگردي .
خيلي جدي گرفته و داره با من دعوا ميكنه .
-اوه ، باشه ، فرض ميگيريم ك من زرنگ نيستم ، و همين طور نه باهوشم و نه چيزي ميدونم ، پس تو ك ميدوني بهم بگو ، شايد اينطوري بتوني قانعم كني ك دنبال دليل نگردم .
اينا را گفتم و ميدونم اون تحت تاثيرش قرار ميگيره .
-من نميتونم چيزي بگم .
اينا با صداي بلند گفت .
- و البته ، بگي و نگي ، واسه من فرقي نداره ، چون من الان خيلي چيزا دستگيرم ، شده ، و به زودي ميفهمم ، نكنه، تو هم به غول چراغ جادويي ؟!
اينو به مسخره گفتم و ميخواستم بيشتر عصباني شه .
-باشه ، پس منم ، پرنسس بد ، اما معصوم قصه مون را ول ميكنم و ميزارم توسط شكارچي ، نابود بشه و اون موقع است ك منم ميشينم توي سايه و بهت ميخندم .
-آره همين كارو بكن .
من بهش گفتم و خنديدم .
-ميبينيم .بلند گفت ، وقتي ك من داشتم ميرفتم .
اين ك اون همه هشدار بهم رسيده ، واسه چيه نميدونم ، ولي اين خنده دار و از بچه گي من از هيچي نميترسم ، پس لازم نيست نگران باشم .
البته اگه اون دختر قوي قصه ك از ١٤ سالگي تتو داشت ، نرفته باشه و به جاش يه اشلي با يه قلب سوراخ شده اومده باشه .
