هر دو مون با صداي زنگ از جا پريديم .
اون بلند شد و سعي كرد لبخندشو نگه داره .
اون بهم گفت ك دوست داره با هام بيشتر آشنا بشه و به نظرش دختر خوب و با مزه اي ميام و از اين جور چيز ها .
ولي من خيلي زود بهونه آوردم و ميخواستم از اونجا برم .
بقيه ي كلاسم به طو كنايه اي عادي بود !
اين اولين چند ساعتيه كه عادي گزشت و اتفاقي نيافتاد .
يه چيزي ك نظرمو جلب كرد اين بود ك تا آخره روز ، زين هيچوقت پيداش نشد ، اين خيلي داغونه .
اونوهر وقت دلش ميخواد مياد مدرسه ، اين نا عادلانست !
اصلا به من چه ؟
سعي كردم به چيزاي غير از زين فك كنم .
ولي انگار اون به همه چي ربط داره ، شت .
مامانم بايد برگرده تا چند روزه ديگه ، اون دو هفتش داره تموم ميشه .
خيلي گشتم تا اين را پيدا كردم ، يه چيزي ك به زين ربط نداره .
من بايد به آنا نزديك بشم ، اين ميتزنه يه راه خوب براي شناختن اون باشه .
امروز هوا عاليه ، آفتابي با اينكه زمستونه ، اين ميتونه حاله منو بهتر كنه ، لندن شهري نيست ك آفتابش هميشگي باشه و خيلي كم پيش مياد همچين هوايي .
----------------------------------------
سيگارمو روشن كردم ، وقتي مطمئن شدم ك به اندازه از مدرسه لعنتي دور شدم.
-اوه خدا ... خيلي وقت بود ك دود توي ريه هام نرفته بود .
اينو گفتمو ، سعي كردم ريه هامو بعد از يه هفته و نيم به دود عادت بدم .
زمين خيس شده بود و ابر هاي لعنتي جلوي نو آفتابو گرفتن ، اين افتضاحه .
من دارم سعي ميكنم كيليد هاي فاكي را از تو كيفم پيدا كنم ، ولي اونا انگار توي اقيانوس گم شدن ، هميشه همينطوريه.
بالاخره پيدا شد .
درو باز كردم و سعي كردم به اون صحنه ي جنگي ك توي سالن نشيمن به وجود اومده بود توجه نكنم .
كف كفشامو روي موكت جلوي در كشيدم و اونا را از تو پاهام در آوردم .
خودمو روي مبل انداختم . من اصلا نميخوام ك لباسامو در بيارم ، اين كار زياديه :)
فكر كردمو فكر كردم ...
من فردا بايد بفهمم ك زين كيه و چرا اينطوري ميكنه ؟!
اين مثل فيلماست !
آه كشيدمو چشمامو بستم ...
فردا .