part 28

604 77 11
                                    

هر دو مون با صداي زنگ از جا پريديم .

اون بلند شد و سعي كرد لبخندشو نگه داره .

اون بهم گفت ك دوست داره با هام بيشتر آشنا بشه و به نظرش دختر خوب و با مزه اي ميام و از اين جور چيز ها .

ولي من خيلي زود بهونه آوردم و ميخواستم از اونجا برم .

بقيه ي كلاسم به طو كنايه اي عادي بود !

اين اولين چند ساعتيه كه عادي گزشت و اتفاقي نيافتاد .

يه چيزي ك نظرمو جلب كرد اين بود ك تا آخره روز ، زين هيچوقت پيداش نشد ، اين خيلي داغونه .

اونوهر وقت دلش ميخواد مياد مدرسه ، اين نا عادلانست !

اصلا به من چه ؟

سعي كردم به چيزاي غير از زين فك كنم .

ولي انگار اون به همه چي ربط داره ، شت .

مامانم بايد برگرده تا چند روزه ديگه ، اون دو هفتش داره تموم ميشه .

خيلي گشتم تا اين را پيدا كردم ، يه چيزي ك به زين ربط نداره .

من بايد به آنا نزديك بشم ، اين ميتزنه يه راه خوب براي شناختن اون باشه .

امروز هوا عاليه ، آفتابي با اينكه زمستونه ، اين ميتونه حاله منو بهتر كنه ، لندن شهري نيست ك آفتابش هميشگي باشه و خيلي كم پيش مياد همچين هوايي .

----------------------------------------

سيگارمو روشن كردم ، وقتي مطمئن شدم ك به اندازه از مدرسه لعنتي دور شدم.

-اوه خدا ... خيلي وقت بود ك دود توي ريه هام نرفته بود .

اينو گفتمو ، سعي كردم ريه هامو بعد از يه هفته و نيم به دود عادت بدم .

زمين خيس شده بود و ابر هاي لعنتي جلوي نو آفتابو گرفتن ، اين افتضاحه .

من دارم سعي ميكنم كيليد هاي فاكي را از تو كيفم پيدا كنم ، ولي اونا انگار توي اقيانوس گم شدن ، هميشه همينطوريه.

بالاخره پيدا شد .

درو باز كردم و سعي كردم به اون صحنه ي جنگي ك توي سالن نشيمن به وجود اومده بود توجه نكنم .

كف كفشامو روي موكت جلوي در كشيدم و اونا را از تو پاهام در آوردم .

خودمو روي مبل انداختم . من اصلا نميخوام ك لباسامو در بيارم ، اين كار زياديه :)

فكر كردمو فكر كردم ...

من فردا بايد بفهمم ك زين كيه و چرا اينطوري ميكنه ؟!

اين مثل فيلماست !

آه كشيدمو چشمامو بستم ...

فردا .

GAME OVER ( persian fanfic)Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora