من اون كتابو خوندم و خوندم .
اين منو گيج ميكنه ، خيلي گيج .
كتاب مسخره ، آخه كي به شايعاتي ك مردم ١٠٠٠ سال پيش ساختن توجه ميكنه ؟
اين ك گرگ نما ها هميشه توي جنگل زندگي ميكردن و هر موقع ميخواستن مثل انسان ميشدن؟
من از كي به اين مزخرفات توجه ميكنم ؟
الان ساعت تقريبا ٣ شده و من نشستم و دارم افسانه ميخونم . اين افتضاحه
من انگشتم و روي لبه ي كتاب تكون دادمو ، ميخوام واسه آخرين بار يه صفحه را شانسي باز كنم .
قول ميدم ك اگه همونطوري بود ، پرتش كنم تو ديوار .
من يكم روي تختم تكون خوردمو اون صدا داد .چرا من همش حس ميكنم يكي منو نگاه ميكنه ؟
اونا خودشونو نشون نميدن ، حتي اگه روبه روي تو ايستاده باشن ، نور توي اونا نفوز ميكنه و نابودشون ميكنه ، هيچ چيز نميتونه ، جلوي قدرتشون را بگيره ، گفته شده ، اونا خيلي سريع بودن و بعضياشون با سرعت باد حركت ميكردند ، چشماشون نسبت به موقعيت رنگ عوض ميكنه و تو نميتوني جلوشونو بگيري ، وقتي ك به خونت تشنه اند و افكارت نميتونه از اونا پنهون بمونه ، پس سعي نكن فرار كني ، درسته ك گفته ميشه اونا تابوت دارن ، ولي اين غلطه و هر لحظه ممكنه يكي از ده نفري ك اطرافتن ، يكي از دسته اونا باشن ، شب ، موقع شكاره و روز نبايد ديده شن ، نوشته شده ك اونا شبو زير زمين ميگزرونن ، اونا سردن ، خيلي سرد ، خون ندارن و نفس نميكشن ، اونا فقط حركت ميكنن و ...
بسه ، بسه !
اين مزخرفات مربوط به چه موجوديه ؟
اين مشخصاته يه زامبيه !
قبل از اينكه دستم با مغزم هماهنگ بشه ، صفحه هاتو برگشتم و ميخواستم به سر فصل برسم ، آره ، بالاخره پيدا شد ،
چي ؟؟ نه !
خون آشام ها
اين امكان نداره ، اين مزخرفه ، اينا هيچي نيستن . جز ساخته هاي زهن آدماي بيكاره چند صد ساله پيش !
معلومه ك نيستن .
سعي مكينم افكارو حل بدم عقب ، ولي اونا خيلي زيادن و ديگه نميشه .
كتابو بستمو پرتش كردم .
سرمو با دستام گرفتم و فشار دادم .
تمام كاراي زين مثله يه فيلم از جلوي چشمام رد ميشن و اين نميتونه درست باشه ، اينا فقط تصادفه !
از من دورباش
تو زهنم اكو ميشه و من نميتونم فراموشش كنم ، پس پاشدم و از خونه بيرون رفتم ، من بدنم ميلرزه و امكان نداره زين خون آشام باشه !
ما تو قرن ٢١ هستيم و اين داستانا جوك به حساب ميان .
من دارم سعي ميكنم خودمو قانع كنم ؟
اوه خدا...
----------------؛----------------------
khob khob :)
vote va cm
kam cm mizarida :(((((((
