-تو...تو ...چه طوري اومدي اينجا ؟! من...من ...فقط يه ثانيه سرم پايين بود ...
من با چشماي گرد گفتم و واقعا ميخوام بدونم چطوري ، من الان همه ي حرفايي ك ميخواستم بش بزنم ، يادم رفته .
-اوه ...آخه تو خيلي كندي دختر ...من نميتونم صبر كنم تا تو كار هاتو مثله يه لاك پشت انجام بدي .
اون منظورش چيه ؟ با لبخند مسخره اش ، انگار يادش نيست تا چند دقيقه پيش داشتيم دعوا ميكرديم ؟
-تو چي ميگي ؟! خودتم ميفهمي ؟ ؛ من اصلا از كاراي احمقانت سر در نميارم .
سرمو گرفتم و چشمامو بستمو تكونش دادم ، آه ، كاش ميشد الان فكرا بريزن بيرون .
-تو هيچوقت سر در نمياري .
-تو هيچوقت نميتوني مثل آدماي معمولي حرف بزني ؟
من واقعا هيچي از حرفاش نميفهمم و اين منو ازيت ميكنه ، از طرفي اينجا خيلي سرده و من دارم ميلرزم ، اون سرما را حس نميكنه ؟ فاك
-تو سردته ؟!
اون خنديد و گفت .
مثل اينكه يه سنگ بزرگ توي مغزش خورده ، اون چه طور اينقدر خوب شده ؟
-آره ، ولي زياد مهم نيست .
من نميدونم اون از كجا ميدونه و چطوري مغزمو ميخونه ، ولي اينو ميدونم ك اين ميتونه از نوك دماغم معلوم باشه .
-باشه .
بي تفاوت گفت ، لعنتي اين مسخره است ، اين هر لحظه عوض ميشه .
اون از نيم ساعت پيش بهم خيلي نزديك تره ، ولي هنوزم سعي ميكنه خودشو دور ترين نقطه از اون صندلي نگه داره .
-من فقط ...فقط ميخواستم بگم ك ...خواهش ميكنم ...ك ....خودتو از من دور نگه دار ... حتي اگه من سمتت ..اومدم ... يا هرچي ...
با لكنت گفت و توي چشماش التماس موج ميزد .
من نميدونم چي بگم و فقط با تعجب نگاهش كردم .
كجاست اون زين قبلي ؟ اوني ك قرار بود منو توي بازيش بياره ؟ اوني ك با من يه شب خوابيده ؟؟
واي خدا من دارم ديوونه ميشم .
اون در يه ثانيه از جلوي چشمام دور شد ، اون ورد ميخونه ، مطمئنم
----------------------------------------
cm and votes :)
