part 30

709 76 16
                                    

فكر اين كه اون پدر زينه ، يكم منو ميترسونه ، از اونجايي ك من با پسرش ميونه خوبي ندارم و اين عاليه ك بهش گفتم احمق .

البته اون بهش ميخورد ك آدمه خوبي باشه و اينم بگم ك حس هاي من هميشه اشتباه ميكنم .

اين فكرا منو ميخورن .

-هي دختر ، خيلي وقت بود نديدمت .

آق . اين صداي هريه و آخرين چيزي ك الان ميخواستم همين بود . اون با يه لبخند بزرگ گفت و چال صورتش معلوم شد . اين منو تسليم ميكنه و قسم ميخورم امروز به خاطر چال هاش حاضرم به هدفم نرسم .

-سلام هري ... إم...ببخشيد ولي من كلاسم داره دير ميشه .

به ساعتم اشاره كردم و سعي كردم توجيه كنم

اميد وارم اون ناراحت نشه .

-باشه ... ولي ... ميشه توي سالن غزا خوري ، ببينمت ؟

اون اول اخم كرد و بعد گفت و چشماشو مثل پاپي هاي ناراحت كرد.

-باشه !

قبل از اين ك بخوام ، دهنم شروع كرد به حرف زدن و قبول كرد . اين خيلي زود اتفاق افتاد

فاكينگ شت استايلز تو يه جادو گري .

اون لبخندش بزرگ تر شد و چشماي سبزش برق زدن .

اون واسم دست تكون داد و ازم دور شد .

ميشه يه روز هيچ اتفاقي نيافته ؟

----------------------------------------

بعد از دو ساعت سر كلاس ادبيات نشستن ، ميخواستم بالا بيارم ، من از اين درس متنفرم .

كتابمو جمع كردم و از كلاس بيرون رفتم .

آروم توي راه رو راه ميرفتم و آهنگ مورد علاقمو زمزمه ميكردم .

اون ..اون زينه ... چه عجب !

اون يه دفعه از ته راهرو سرشو بالا آورد و خشك شده بود ، مگه جن ديده ؟

اون خودشو به ديوار راهرو چسبوندو سعي كرد خودشو بين آدماي راه رو محو كنه .

فاصله ي بينمون كم شد و وقتي تقريبا رسيدم بهش اون دستشو روي بينيش گزاشت و سرعتشو زياد كرد .

من چشماشو ديدم ك چطور روشن تر از هميشه بود .

اون چه مرگش بود ؟!

بايد اعتراف كنم ك پوليور توسيش خيلي بهش مياد .

---------------------------------_-------
دوباره گزاشتم :D

GAME OVER ( persian fanfic)Where stories live. Discover now