صدای گریه هاش رو میشنید . یکم هول کرده بود . در زد ولی صدایی نیومد . آروم در رو باز کرد . تهیونگ روی تختش نشسته بود و زانشو بغل کرده بود گریه میکرد . آباژور توی اتاق فقط روشن بود . آروم کنارش نشست ، میخواست بغلش کنه ، ولی ترسید که دوباره بترسه و فکر بیخود بکنه . آروم گفت : هی پسر ،چی شدی یهو ؟
تهیونگ سرشو بالا آورد ؛ به پهنای صورتش اشک میریخت ؛ میخواست حرفی بزنه ولی نتونست بد تر گریه ش شدید شد . جونکوک سریع گفت : هیی ... چرا گریه میکنی بگو ببین.....
حرفش هنوز ادامه داشت اما با حرکت یهوییه تهیونگ دیگه هیچی نگفت . تهیونگ خودشو توی بغل جونکوک جا کرد و گذاشت تا اشک هاش پیرهن پسر بزرگتر رو خیس کنه . جونکوک میترسید که بهش دست بزنه ، انگار تهیونگ فهمیده بود که مراعاتشو میکرد . ما بین گریه هاش گفت : جونکوک ... هق ... میشه بغلم کنی ؟ هق هق ....
جونکوک انگار منتظر همین جمله بود . دستشو روی کمر تهیونگ گذاشت و ارو در گوشش حرف زد و دستشو روی کمرش میکشید تا بلکه آروم بشه .
شرکتشون فردا تعطیل بود . نگران نبود که فردا دیر از خواب بیدار بشه ، منتظر موند تا تهیونگ آروم تر بشه.
گریه های تهیونگ یکم آروم تر شده بود . تهیونگ خودش رو از جونکوک جدا کرد ؛ سرش پایین بود . با بعضی که داشت گفت : مرسی .... که .... بغلم کردی
جونکوک لبخندی زد و گفت: خواهش میکنم . میخوای در بارش حرف بزنی؟
تهیونگ سرشو به معنی نه تکون داد . جونکوک اصرار نکرد ؛ از روی تختش بلند شد و گفت : حالا دیگه بخواب .
آباژور رو خاموش کرد و از اتاق بیرون رفت . به سمت دستشویی رفت تا مسواک بزنه و بخوابه . از دستشویی که بیرون اومد ، تهیونگ توی راه پله ایستاده بود . جونکوک ازش پرسید : میخوای بری دستشویی ؟
تهیونگ بازم با سر جواب منفی داد . جونکوک دوباره پرسید: چیزی شده ؟
تهیونگ سرشو پایین انداخت و گفت: میشه پیشم بخوابی .... یا پیشت بخوابم ؟
جونکوک که توی دلش خیلی خیلی خوشحال شد . جواب داد : اره حتما . هر جور راحتی ، بیام پیشت یا میای ....
تهیونگ سریع جواب داد : میام پیشت .
جونکوک سرشو به معنی باشه تکون داد ؛ تهیونگ زود تر وارد اتاق شد و جونکوک پشت سرش رفت . میخواست در رو ببنده اما منصرف شد . چون تهیونگ قرار بود تو اتاق بخوابه و سعی میکرد مراعات کنه تا ترسی که ازش داره بر طرف بشه . تهیونگ فهمید که در رو نبسته ؛ گفت : در رو نمیبندی؟ جونکوک نگاهش کرد و گفت : اگه تو بخوای میبندم .
تهیونگ با سر جواب داد که در اتاق رو ببنده . در اتاق رو بست و سمت تخت رفت . تهیونگ زود تر دراز کشیده بود . جونکوک آروم کنارش خوابید . تهیونگ به طرف جونکوک چرخید و با صدای آرومی گفت : میخوام تو بغلت بخوابم .
جونکوک با این حرفش سمتش چرخید و گذاشت تهیونگ خودش رو توی بغلش غرق کنه .
جونکوک اروم ازش پرسید : عیبی نداره بهت دست بزنم ؟
تهیونگ تک خنده ای کرد و گفت : عیبی نداره ولی حواست باشه زیاد روی نکنی .
جونکوک که حرفش رو ب وضوح فهمیده بود باشه ای آروم گفت . دستشو از پشت به سمت موهاش برد و نوازششون کرد .
بعد از چند دقیقه نفس های تهیونگ منظم شد و این اعلام میکرد که خوابش برده . جونکوک که فهمید خوابش برده آروم حرف زد : از همون اول که دیدمت عاشقت شدم . اونم بد جور . نمیخوام اذیتت کنم ... ولی تمام سعی امو میکنم تو رو مال خودم کنم .... بعد از چند دقیقه جونکوک هم خوابش برد .....
صبح روز بعد ....
تهیونگ توی تخت جونکوک تنها خوابیده بود . چشم هاشو باز کرد ؛ کمی هول کرد . تهیونگ از تنهایی میترسید . اونم بعداز حال هوایی که دیشب داشت. از سر جاش بلند شد و توی دستشویی صورتشو شست و طبقه پایین رفت .
بوی پنک کیک فضای خونه ارو پر کرده بود . تهیونگ که جونکوک رو دید نا خوداگاه خودشو توی بغل جونکوک جا کرد . یه لحظه به خودش اومد و سریع ازش جدا شد . هول شده بود و دست پاچه گفت : امممم ... چیزه ... ببخشید ....
جونکوک خندش گرفته بود و با خنده جواب داد: صبحت بخیر ! اشکالی نداره پسر کوچولو ... من که مشکلی ندارم.
تهیونگ سریع حرف رو عوض کرد : صبحانه درست کردی؟
جونکوک خندید و گفت : اره بیا بریم بخوریم .
صبحانه ارو توی بالکن خوردن . بعد از صبحانه جونکوک پرسید : تو سگ نداری ن ؟ تهیونگ گفت : نه . خودم تنهایی نمیتونستم مراقبش باشم .
جونکوک گفت : امروز که تعطیلیم ؛ بیا بریم سگ ببینیم هر کدوم خوشگل بود و خوشت اومد بخرم برات.
تهیونگ که خیلی سگ هارو دوست داشت گفت : باشه باشه .
جونکوک خنده ای کرد و گفت : برو زود آماده شو تا بریم ....سوپرایززززز 😂
امیدوارم خوشتون اومده باشه و دوسش داشته باشین 😉اگه مشکلی داره تو کامنت ها بهم بگین ❣️اگه خوشتون اومد ووت بدین و با نظر های خوشگلتون خوشحالم کنین 💜مراقب خوبی هاتون باشین 🥺💜💜💜💜💜💜 ✨
YOU ARE READING
Untouchable✨
Фанфикشیپ : کوکوی ، یونمین دارای اسمات ( خیلی نداره/:) (کامل شده ) اولین رمان من هست . امید وارم خوشتون بیاد و حمایتم کنین لاوا❣️ - دوماه طول کشید تا اعتمادشو جلب کنم.....ولی .... ولی توی یه روز گند زدم به همش .... لعنت به من ....