هیونگ اون خیلی نازه من اونو میخوام .
جونکوک به کیوتی تهیونگ خندید و گفت : باشه باشه .
یه سگ پامرانین ، با مو های بلند مشکی و کرمی ، گوشای کوچولو ، پشمالو ، با چشم های مشکی و دمی که همیشه بالاست .
جونکوک اونو رو برای تهیونگ خرید و باید میبردنش کلینیک تا از سلامتیش مطمئن بشن .
نامجون دوست قدیمی جونکوک بود . سگ کوچولو رو پیش نامجون بردن تا چک بشه .
نامجون که از دیدن جونکوک خوش حال شده بود بغلش کرد و کلی احوال پرسی کردن . بعد از ۲۰ دقیقه چکاب ، نامجون از تهیونگ پرسید : اسمشو چی میخواین بزارین ، آخه براش پرونده باز کردم هر ماه باید بیاد تا چک بشه و واکسن بزنه .
جونکوک و تهیونگ بهم نگاه کردن . تهیونگ یهو اسم یونتان رو یادش اومد و نظر جونکوک رو پرسید و اونم قبول کرد . نامجون گفت : خیلی هم خوشگله یونتان ... سالمه ، مشکلی نداره میتونین ببریدش . تهیونگ آروم یونتان رو بغل کرد و توی ماشین رفتن . بعد از دو ساعت ، که دنبال لوازم مخصوص سگ بودن به خونه برگشتن . سریع یه جا برای یونتان درست کردن . جونکوک گفت : هوفف دیگه تحمل ندارم من میرم حمام .
تهیونگ گفت : باشه منم غذا سفارش میدم از حمام اومدی بخوریم ...دو ماه بعد .......
این دو ماه مثل برق گذشت ، تهیونگ دیگه ترسی از جونکوک نداشت . همون جوری که جونکوک گفته بود بیشتر از خودش بهش اعتماد کرده بود و این یه موفقیت برا جونکوک به حساب میومد .
در اتاق مدیر ایستاده بود . در زد ، جونکوک خودش در رو باز کرد و تهیونگ وارد اتاق شد . توی محل کارشون باهم جدی بودن . عین مدیر و کارمند .
جونکوک : خب پس من فردا میبینمت ..... چیو نه .... خیلی خوب بابا .... باش منتظرم .... مراقب خودت باش .
تهیونگ که داشت از فضولی میمرد پرسید : اگه فضولی نباشه ، میشه بگی کی بود ؟
جونکوک نگاهی به پسر انداخت و گفت : حالا میاد میبینیش .
تهیونگ سری تکون داد و گفت : ربع ساعت دیگه جلسه دارین .
جونکوک گفت : میتونی کنسلش کنی؟
تهیونگ جواب داد : تماس میگیرم .
خواست بره بیرون که جونکوک گفت : همینجا تماس بگیر .
تهیونگ باشه ای گفت و شماره آقای سوکجین رو گرفت : سلام جناب خوب هستین .... خیلی ممنون ...... نه میخواستم بگم آقای جئون نمیتونن جلسه ارو برگزار کنن ...... آها خیلیم خوب پس من بعدا دوباره باهاتون هماهنگ میکنم .
گوشیو قطع کرد و رو به جونکوک گفت : کنسل شد .
جونکوک سری تکون داد ؛ تهیونگ خواست بره بیرون که یه نفر وارد اتاق شد . سریع کنار رفت تا باهاش بر خورد نکنه . بعد از وارد شدن به اتاق گفت : کجایی جونکوکم ؟
و بعد جونکوک رو توی بغل گرفت و جونکوک هم همین کارو کرد . تهیونگ سرش رو پایین انداخت و خواست بره بیرون که با حرف جونکوک ایستاد . جونکوک بهش گفت که نره . در اتاق رو بست و منتظر موند تا احوال پرسی هاشون تموم بشه .
جونکوک نگاهی به تهیونگ کرد و دوباره به پسر گفت : ایشون تهیونگ هستن هم خونه بنده که درموردش حرف زده بودیم . پسره رو به تهیونگ گفت : خوشبختم . منم جیمین هستم دوست جونکوک .
تهیونگ خنده مصنوعی کرد و باهاش دست داد . خوش تیپ بود ، هیکلش رو فرم بود ، شلوار تنگی پوشیده بود با یه تیشرت و کت .حس خوبی نداشت به جیمین . بعد از چند دقیقه از اتاق مدیر بیرون رفت و پشت میز کار خودش نشست. تا نشست یونگی پرسید : هی هی هی اون پسره که اومد رفت تو اتاق جئون کی بود؟
تهیونگ نگاهی بهش انداخت و گفت : نمیدونم هر کی بود یکی از آشنا های جئون بود . خودش گفت دوستشم . و شونشو بالا انداخت و مشغول کار با لپ تاپش شد .
یک ساعت گذاشته بود از اومدن جیمین ، هنوز از اتاق بیرون نیومده بودن . یه پیام از طرف جونکوک برای تهیونگ اومد : من با جیمین میرم بیرون شاید شب هم بر نگشتم .
تهیونگ پیامو دید اما جواب نداد و خودشو مشغول کار کرد .
تایم کاری تموم شده بود یونگی جلوی تهیونگ ایستاد و گفت : وقت داری باهم بریم ناهار بخوریم؟
تهیونگ نگاهی به یونگی انداخت و به پشتی صندلیش تکیه داد و گفت : امممم ..... اره .... خوبه بریم .
چیزاشو جمع کرد و با ماشین یونگی به یه کافه رستوران نزدیک شرکت رفتن .
تهیونگ : من بولگوگی میخورم . یونگی : منم دوبوکی میخورم .
تهیونگ گفت : یااااا منم میخوام . بیا دوبوکی رو باهم بخوریم هوم ؟ یونگی خندید و گفت : سمگیوپسال هم اضافه کنین .
گارسون گفت : چیز دیگه ای نمیخواین ؟
یونگی جواب داد : نه ممنون .
یونگی شروع کرد به حرف زدن: تهیونگ ؟
تهیونگ جواب داد : هوم ؟
یونگی گفت : اون پسره بود .... امروز اومد توی شرکت.
تهیونگ گفت : اره اره ، خب ؟
یونگی : میدونی اسمش چیه ؟
تهیونگ : اره ..... چی بود ..... آها جیمین . یه حسی بهم میگه دوست پسر جئون .
جمله آخرش رو یواش گفت اما یونگی شنید با تعجب گفت : مگه جئون گی ؟
تهیونگ گفت : اره هست .
یونگی مشکوکانه پرسید : تو از کجا میدونی کلک ؟
تهیونگ فهمید سوتی داده ولی خوب جمعش کرد : خودش دو ماه پیش بهم گفت ، همون موقعی که اومده بود ، گفت احساس کردم باید بدونی . اسکول .
یونگی به کلمه آخر خندید و ادامه داد : امید وارم نباشه . و سرشو پایین انداخت .
تهیونگ شک کرده بود بهش گفت : نکنه ...... نه یونگی امکان نداره ......
یونگی گفت : دست خودم نیست که . بهش میگن عشق در نگاه اول .
تهیونگ گفت : ببین دلتو صابون نزن ، معلوم نیست ، شاید دوست پسرش باشه و هیچی دیگه .....
یونگی سریع گفت : حالا تو نفوس بد نزن خواهشاً . راسی یونتان چطوره ؟
تهیونگ ناخداگاه لبخندی روی لبش نشست و گفت : پیش نامجون هیونگ . بعد از ناهار باید بریم دنبالش .
بعد از چند دقیقه غذا هارو آوردن و مشغول خوردن شدن . بعد از ناهار دوتا قوه سفارش دادن و همینجوری باهم حرف میزدن . یونگی هنوز نمیدونست که جونکوک هم خونه تهیونگ هست .....بازم من اومدم 😎
خودم خیلی ذوق دارم رود به زود آپ کنم 😁 این پارت زیاد بود برین کیف کنین ❤️
فردا روز آخر مدرسه هست 💃🏻ولی تا یک ماه امتحان داریم 💔 ولی من همیشه به یادتون هستم و سعی میکنم زود به زود آپ کنم 😁❤️
لاو یوو ال 💜مراقب خوشگلی هاتون باشین ❣️بولگوگی
دوکبوکی
سمگیوپسال
اینم عکس غذا ها 🤤
اگه مشکلی داشت بگین 💞 اگه خوشتون اومد ووت بدین و با کامنت هاتون خوشحالم کنین 💜
YOU ARE READING
Untouchable✨
Fanficشیپ : کوکوی ، یونمین دارای اسمات ( خیلی نداره/:) (کامل شده ) اولین رمان من هست . امید وارم خوشتون بیاد و حمایتم کنین لاوا❣️ - دوماه طول کشید تا اعتمادشو جلب کنم.....ولی .... ولی توی یه روز گند زدم به همش .... لعنت به من ....