همش یه فکر اشتباه بود !

838 102 2
                                    

جیمین و یونگی جلو در آپارتمان تهیونگ ایستاده بودن . یونگی زنگ خونه تهیونگ رو زد و بعد از چند ثانیه در باز شد و طبقه دوم رفتن . تهیونگ در رو باز کرده بود و خودش داخل خونه بود . یونگی و جیمین وارد خونه شدن .
تهیونگ انتظار اومدن جیمین رو نداشت . به یونگی چشم غره ای رفت ، ولی یونگی گفت: بیا بشین باهات کار داریم ، هیچی هم نمی‌خوایم .
تهیونگ رو به روی یونگی و جیمین نشست و منتظر موند .
یونگی نفس عمیقی کشید و گفت : خب ... اول اینکه .... اون چیزی که تو فکر می‌کنی نیست .
تهیونگ گیج نگاهش کرد . یونگی معنی نگاهش رو فهمید و ادامه داد : ببین ... جیمین ... و جونکوک دوست پسر هم نیستن ....
تهیونگ گفت : یعنی چی نیستن ؟؟؟ پس پس اون چیزی که ......
جیمین شروع کرد به حرف زدن : ببین تهیونگ .... من و جونکوک فقط و فقط یه رفیقیم ، از دانشگاه تا حالا باهم دوستیم ، با اینکه دوتامون گی هستیم ، ولی هیچ وقت همدیگرو به عنوان دوست پسر یا همچنین چیزی لمس نکردیم . میتونم قسم بخورم .... تهیونگ ، جونکوک به تو دروغ نگفته یا اینکه ..... چیزی ازت پنهون نکرده ، آخه رابطه ای بین من و اون نبوده که نیاز بشه بگه . تهیونگ با شک گفت : خب اون روز که شما رو توی دفتر توی اون ..... صحنه  .... افتضاح دیدم ......
جیمین دوباره حرف زد : نه نه ، اون موقع من داشتم یه چیز فاکی رو براش تعریف میکردم ..... لعنتی زیر لب گفت و : تهیونگ من فقط داشتم براش یه اتفاق رو توضیح میدادم .... همین ....
تهیونگ توی دلش جشن گرفته بودن و از درون خیلی خوشحال بود اما وا نداد . صورتشو با دستاش پشوند و خیلی یهویی زد زیر گریه . یونگی آروم کنارش نشست و بغلش کرد . تهیونگ وسط گریه هاش سرشو بلند کرد گفت : من .. هق ... اون با من عین یه دوست صمیمی رفتار میکرد ... هق هق ... ولی من احمق حتی بهش اجازه ندادم ..... هق .... اجازه ندادم برام توضیح بده ..... و دوباره خودشو توی بغل یونگی انداخت . جیمین براش یه لیوان آب آورد و به تهیونگ داد . تهیونگ اروم تر شده بود ، اشک هاشو پاک کرد گفت : پس الان شما دوتا دوست پسر همین . جیمین با بهت پرسید : از کجا ... ام یعنی چطور ؟ تهیونگ با چشم به گردن جیمین اشاره کرد ولی جیمین چیزی نفهمید ؛ یونگی تک خنده ای از روی موفقیت کرد و گفت : رد مالکیتت  از طرف یه مرد خوشتیپ و جذاب ، مشخصه  عشقم .... جیمین تازه متوجه شده بود دستشو روی گردنش گذاشت و خجالت کشید و سرشو پایین انداخت . یونگی از خجالت جیمین خنده ای کرد و گفت : پاشو بریم بچه از خجالت آب شدی که . جیمین بلند شد و دوتاشون سمت در رفتن . تهیونگ پشت سرشون ایستاده بود تا یه جور احترام بزاره . جیمین قبل از خدافظی رو به تهیونگ گفت : هی تهیونگ ، جونکوک این مدت اصلا حالش خوب نبود  ...  همش لج میکرد و چمیدونم ......هوففف.....اگه میشه برگرد پیشش شاید حالش اوکی شد . هوم؟ تهیونگ جواب داد : بهش فکر میکنم . جیمین انگار چیزی یادش اومده بود سریع گفت : وای ی چیزی  ....  بهش نگو من گفتم لج میکرده ... وای خدایا چه غلطی کردم ..... اصلا ولش کن نرو پیشش.
تهیونگ خنده ای کرد و گفت : باشه بابا آروم باش چیزی نمیگم که اینجوری گفتی  . برو که مرد خوشگل و جذابت منتظرته .
بعد از رفتن یونگی و جیمین ، تهیونگ روی تختش دراز کشیده بود . هنوز یه سری از کارتون وسایلشو باز نکرده بود . بعد از دو ساعت تقریبا همه وسایل هاشو جمع کرده بود . لباس بیرونش رو پوشید و به طرف خونه جونکوک رفت .
میدونست امروز سر کار نرفته ، پس نفس عمیقی کشید و زنگ خونه ارو زد .....

من بازم اومدم 😁 نمی‌خواست به این زودی تهیونگ برگرده ولی دلم نیومد جونکوک رو اذیت کنم 🥺 دوست دارم خوشتون اومده باشه 😘 اگه خوشتون اومد ووت بدین اگه نظری ، حرفی ، چیزی داشتین کامنت بزارین خوشگل های من ❤️❤️ مراقب جسمی که مال خودتون نیست باشید ❣️❣️💜✨💜💜

Untouchable✨Where stories live. Discover now