اعتماد....

950 126 4
                                    

سه روز بعد
جلوشو گرفت و گفت: ببین تهیونگ من که نمیخوام بهت آسیبی بزنم ، پس ...
هنوز حرفش تموم نشده بود تهیونگ با بغض جواب داد: از کجا معلوم بهم آسیبی نزنی ؟ از کجا معلوم .... وقتی من خواب باشم بیای بالای سرم و ....
جونکوک که فهمیده بود تهیونگ میخواد چی بهش بگه بلند داد زد : من هیچ وقت همچنین کار احمقانه ای رو  نمیکنم .
تهیونگ با داد جونکوک بغضش ترکید و زد زیر گریه . جونکوک اروم اونو بغل کرد تا اروم بشه . در خونه ارو بست و تهیونگ رو توی خونه آورد ؛ روی کاناپه نشوندش و گفت: منو ببین.... من این حرف رو زدم که متوجه بشی هم خونت چه آدمی هست خوب .... نگفتم که ازم بترسی . من آدم هَول یا هرزه ای نیست که بخوام بهت .... چمیدونم .... آسیبی بزنم .
تهیونگ اشک هاشو پاک کرد و گفت : یعنی ... هق ... تو بهم آسیبی نمیزنی ...
جونکوک اشک های تهیونگ رو پاک کرد و گفت : معلومه که نمیزنم . من فقط گفتم مثل تو استریت نیستم ، حسم به هم جنس خودمه ، قرار نیست که به تو آسیب بزنم . مگر اینکه خودت شیطونی کنی .
تهیونگ بعد از جمله آخر جونکوک یکم ترسید و گیج نگاهش کرد . جونکوک از تعجب تهیونگ خندید و گفت : چرا انقد ازم میترسی؟ مگه توی دور و بریات مثلا دوستت گی ندیدی؟
تهیونگ جواب داد : دیدم ... ولی بهشون اعتماد داشتم که بلایی سرم نمیارن .
جونکوک اخم کرد و گفت : یعنی تو به من اعتماد نداری ؟
تهیونگ سرش رو انداخت پایین و گفت : دارم ... ولی هنوز اونقدر نیست که ازت نترسم .
جونکوک موهاشو بهم ریخت و گفت : یه کاری میکنم بهم بیشتر از خودت بهم اعتماد کنی . هوم ؟ بعد از حرفش از جاش بلند شد و توی آشپز خونه رفت. گفت : می‌خوام برات  رامن دست پخت خودمو درست کنم . تو هم برو چیزایی که جمع کردی و میخواستی بری رو سر جاش بزار .
تهیونگ از روی مبل بلند شد و چمدون و یه سری چیزای دیگه اشو توی اتاقش برد . صورتشو شست . دوباره برگشت توی اتاق خودش . لباس بیرونشو با یه تیشرت سفید و شلوارک چهار خونه آبی عوض کرد و روی تختش دراز کشید . اتاقش تاریک بود . جونکوک صداش زد اما صداش دور بود . آباژور کنار تختش رو روشن کرد ؛ سرشو برگردوند و صورت جونکوک رو توی فاصله کمی دید . هنوز ازش میترسید . سریع خودشو عقب کشید . ترس توی چشمام معلوم بود . جونکوک متوجه ترسش شد و دستپاچه شد و گفت : هی هی آروم باش .... من .. من نمی‌خواستم بترسونمت یا بخوام کار احمقانه ای انجام بدم خب ؟ .... پس نترس .... هوم ؟
تهیونگ با حرفاش آروم شد . داشت بهش اعتماد میکرد . با سر جواب جونکوک رو داد . جونکوک گفت : خیلی خوب پسر خوب پاشو بریم غذا بخوریم ؛ امید وارم خوشت بیاد . بعد از حرف لبخند دل نشینی زد و این موجب شد دل پسرک گرم بشه .
طبقه پایین رفتن ، بشقاب غذا ها توی بالکن روی میز غذا خوری بود . پشت میز نشستن .
رنگ و روی رامن ها خوشمزه به نظر می‌رسید  . تهیونگ شروع به خوردن کرد . بعد از لقمه اول جونکوک پرسید : چطوره؟
تهیونگ که خیلی خوشش اومده بود با دهن پر گفت: عالی عالی ؛ خیلی خوشمزه شده ،حتی از رامن های مامانمم خوشمزه تره .
جونکوک که فهمید یه جورایی دل پسر رو به دست آورده لبخندی زد و خودشم شروع به غذا خوردن کرد .
بعد از غذا خوردن توی بالکن نشستن . تهیونگ داشت آسمون رو نگاه میکرد و جونکوک سرش توی گوشیش بود . تهیونگ یهو گفت : هیونگ تو مامان داری؟
جونکوک سرشو بالا آورد و به تهیونگ که داشت آسمون رو نگاه میکرد نگاه کرد و گفت : اره ... چطور ؟
تهیونگ گفت : دلت براش تنگ نشده؟
جونکوک جواب داد : امم .. خب چرا ولی خیلی نه .
تهیونگ گفت : اما من خیلی دلم برای مامان و بابام تنگ شده.
جونکوک گفت : خب بهشون زنگ بزن .
فکر خوبی بود چرا به ذهن خود تهیونگ نرسیده بود . سریع گوشیش رو برداشت و رو به جونکوک گفت : هیونگ لطفا هیچی نگو خب ... آخه مامان و بابام نمیدونن که هم خونه دارم ... باش ؟
جونکوک خنده ای کرد و گفت : باشه .
تهیونگ با مامان و باباش حرف زد بعد از قطع کردن تماس گوشیش رو کنار گذاشت . نتونست تحمل کنه ، یهو با دو رفت توی اتاق خودش و در رو بست و زد زیر گریه . جونکوک که از این حرکتش شوکه شده بود از سر جاش بلند شد و رفت به سمت اتاق تهیونگ ......

یوهو به قولم عمل کردم 😁
بازم ببخشید کم بود ولی زود به زود میزارم 💜ووت و کامنت یادتون نره لاوا ❣️💜❣️💜

Untouchable✨Where stories live. Discover now