عاشق کاورم🤤
________________________
هر روز پشت شیشه منتظر بود تا جونکوک حرکتی کنه و به هوش بیاد .تهیونگ هیچی نمیخورد . کم میخوابید . کم استراحت میکرد . ولی ، زیاد گریه میکرد ، زیاد خودشو سرزنش میکرد ، زیاد با جونکوک توی کما حرف میزد .
یونگی چند بار ازش پرسیدن بود که چه اتفاقی افتاد ؟
تهیونگ شروع میکرد : ما توی یه مغازه عروسک فروشی بودیم . جونکوک یهو یه نفر رو دید ، به من گفت پشت قفسه وایسم تا کسی منو نبینه . بعد ...... با یه نفر حرف میزد .... مرد بود ...... بعد یهو اومد و دست منو کشید و ...... از اون مغازه دور کرد ...... توی پیاده رو دستم از توی دستش کشیدم بیرون و گفتم .....گفتم ........برام توضیح بده ..... توضیح بده که کی بوده ....... بهم گفت ..... نترس دوست پسر قبلیم نبود ....و ازین حرفش ..... از حرفش ناراحت شدم .... رفتم توی خیابون ...... صدای بوق و چراغ ماشین رو دیدم و شنیدم ....... چشامو بستم ...... یهو با شدت روی آسفالت افتادم .....
همیشه تا همینجا فقط میتونست توضیح بده بعد کلی گریه میکرد و میگفت : همش .... هق ....همش تقصیر ...... هق ..تقصیر من بود ..... هق ....هق....کلی طول میکشید تا اروم بشه . جیمین و یونگی کنارش بودن ، بقیه کارکن ها فهمیدن که تهیونگ و جونکوک باهم رابطه دارن .
شب قبل از اجرا بود . تهیونگ هنوز توی بیمارستان بود ، پیش جونکوک . کار رو سپرده بود به یونگی و جیمین .
از تصادف یه هفته میگذشت و هنوز جونکوک به هوش نیومده بود .بعد از برنامه ، یونگی و جیمین اومدن پیش تهیونگ .
تهیونگ پرسید : چی شد ؟ همه چی خوب بود ؟
جیمین جواب داد : همه چی خیلی خوب پیش رفت .
یونگی گفت : وقتی فهمیدن جونکوک تو کماست خیلی ناراحت شدن و آرزوی سلامتی کردن .
تهیونگ هومی گفت و سرشو به لبه ی صندلی تکیه داد. جیمین گفت : تهیونگ ؟
تهیونگ گفت : هوم؟
جیمین ادامه داد : امشبو برو خونه من و یونگی هستیم .
تهیونگ سرشو بلند کرد و گفت : امشب که اصلااا ؛ شما دوتا خسته این برین خونه استراحت کنین ، منم خوبم . و لبخند فیکی زد .یونگی و جیمین خدافظی کردن و رفتن . تهیونگ چند دقیقه بعد لباس مخصوص پوشید و وارد اتاقی که جونکوک بستری بود شد .
توی دماغ جونکوک یه چیزی بود انگار برای تنفس بود ، دستش شکسته بود . صورتش زخمی بود و سرش شکسته بود .تهیونگ کنارش نشست و دست جونکوک که سِرم بهش بود و گرفت . اشک توی چشماش جمع شده بود . شروع کرد به حرف زدن : چرا این کارو کردی ؟ چرا پریدی جلوی ماشین و نزاشتی من اینجا الان به جای تو باشم ؟ چرا نباید اون مرد منو میدید؟ چرا بعد از حرف زدن باهاش انقد عصبی شدی ؟ گریه اش شدید شد و گفت : تو رو خدا .... هق ..... جونکوکم .... بلند شو .... هق .... پاشو چشماتو باز ...... دلم برای کهکشان توی چشمات تنگ شده ...... هق .....
اشک هاشو پاک کرد و دستشو ول کرد . به صندلی تکیه داد .
به دستش زول زد . ۱۰ دقیقه گذشته بود . یهو حس کرد انگشت جونکوک تکون خورد . سرشو به چپ و راست تکون داد و به خودش گفت : چون خستم اینجوری شدم . ولی ، بازم دستشو تکون داد و این تکون بیشتر شد . تهیونگ سریع رفت به پرستار خبر داد .پرستار ها وارد اتاق شدن . تهیونگ با چشم های اشکی پرسید : حالش خوبه ؟
پرستار تهیونگ رو بیرون کرد و گفت : داره بهوش میاد امید وارم از نظر ذهنی حالش خوب باشه . لطفاً بیرون منتظر باشین .
چند دقیقه گذشت و دکترش وارد اتاق شد . تهیونگ طول سالن رو بار ها طی کرد .
بعد از نیم ساعت ، چهل دقیقه دکتر از اتاق بیرون اومد .
تهیونگ نزدیک رفت و منتظر شد دکتر حرف بزنه .
دکتر با لبخند رو به تهیونگ گفت : میخواد تو رو ببینه .
تهیونگ اشک هاشو دوباره جاری شد و گفت : حالش ..... حالش خوبه ؟
دکتر جواب داد: اره ، مشکلی از نظر جسمانی ندارن به جز دستشون که به زودی خوب میشه و میتونین گچ دستشو باز کنین . از نظر روحی هم ..... فکر کنم فقط به تو نیاز داره .
تهیونگ خنده ای کرد و اشکش رو پاک کرد .
پرستار ها از توی اتاق بیرون اومدن . تهیونگ وارد اتاق شد .......یوهووو من اومدمممم🤩 دیدین چی شد 🥺 نتونستم بیشتر بچمو تو کما نگه دارم از اون بر تهیونگم داشت اذیت میشد 😭 امیدوارم دوستش داشته باشین 😁 ووت و کامنت پلیززززز🥺🥺🥺 فردا هم پارت جدید آپ میکنم منتظر باشین 😙 دوستتون دارم لاولی ها❣️💜💙
YOU ARE READING
Untouchable✨
Fanfictionشیپ : کوکوی ، یونمین دارای اسمات ( خیلی نداره/:) (کامل شده ) اولین رمان من هست . امید وارم خوشتون بیاد و حمایتم کنین لاوا❣️ - دوماه طول کشید تا اعتمادشو جلب کنم.....ولی .... ولی توی یه روز گند زدم به همش .... لعنت به من ....