توی کافه جونکوک مدام تهیونگ رو لمس میکرد یا دستشو توی موهای حالت دارش میکرد . تهیونگ میتونست اعتراض کنه ولی نکرد .... چرا؟ .... از لمس کردنش توسط جونکوک خوشش میومد ؟ یا اینکه گذاشته بود تا دل تنگی سه هفته ارو جبران کنه ؟
یونگی و جیمین هم که نگم براتون اونا رسما دوست پسر هم بودن ، ولی توی مکان عمومی یکم رعایت میکردن .
بعد از حدودا ۲ ساعت از هم دیگه خدافظی کردن و سوار ماشین شدن .
یونمین
جیمین گفت : بهت گفتم جونکوک از تهیونگ خوشش میاد ؟ یونگی با سر جواب داد . جیمین دوباره گفت : دیدی هر چی جونکوک به تهیونگ دست میزد و نوازشش میکرد تهیونگ هیچی نمیگفت ؟ یونگی نگاهی به جیمین انداخت و گفت : اره ، موقعی که شما رو هم تو اون حالت دیده بود معلوم بود یه جورایی حسودی میکرد . حالا نمیخواد شما به فکر اون دوتا باشی ، شما .... به فکر خودت باش . و جمله اخری رو با لحن شیطانی گفت . جیمین غر زد : یاااا یونگییی من هنوز درد دارم . و حالت کیوتی به خودش گرفت . یونگی پوکر گفت : خیلی خوب بابا .... لوس .
کوکوی
سکوت سنگینی بینشون بود . جونکوک که خسته شده بود از این سکوت گفت : میخوای بری خونه ؟
تهیونگ گیج نگاهش کرد و گفت : جای دیگه ای سراغ داری ؟
جونکوک اوهومی گفت و در جواب تهیونگ گفت : باشه ، من مشکلی ندارم .
بعد از ۱۵دقیقه رانندگی به یه جای بلند رسیدن که تمام شهر معلوم بود . هوا خنک بود ؛ از ماشین پیدا شدن و تهیونگ داشت از منظره رو به روش لذت میبرد . جونکوک هم به کاپوت ماشین تکیه داد و به شهر که با چراغ های رنگارنگ تزیین شده بود نگاه می کرد . تهیونگ عقب رفت و کنار جونکوک ایستاد و گفت : مرسی که منو اینجا آوردی ، اینجا واقعا منظره خوشگلی داره . جونکوک نیش خندی زد و گفت : میخوام یه چیزی رو بهت بگم . تهیونگ سرشو به طرف جونکوک چرخوند و منتظر موند . جونکوک ادامه داد : خب ..... من ... خیلی وقته میخوام اینو بهت بگم .... ولی ترسیدم .... اما حالا میخوام دلمو به دریا بزنم و اعتراف کنم ...... تهیونگ .... سرشو بالا آورد و به چشم های پسر رو به روش خیره شد و ادامه داد : من ..... م ... من دوست دارم ..... بیشتر از چیزی که فکرشو بکنی ..... از همون اولی که دیدمت .... عاشق نگاه کردنت ، عاشق بدنت ، عاشق موهایی که روی پیشونیت میریزی و خیلی چیزای دیگه ... و...و با تمام وجودم عاشقتم تهیونگ ......
تهیونگ شوکه بود ، هیچی چیزی نمیتونست بگه ، اشک توی چشم های جمع شده بود ؛ بادی وزید و موهاشو از صورتش کنار زد و اشک های مروارید شکلش از چشم هاش جاری شدن . جونکوک که اشک هاشو دید هول شد و گفت : می .. میخوای بغلت کنم ؟ تهیونگ توانایی حرف زدن نداشت . بعد از جمله جونکوک خودشو توی بغلش جا کرد و شدت گریه هاش بیشتر شد . جونکوک دستشو دور کمرش حلقه کرد و نوازشش کرد . تهیونگ بین گریه هاش گفت : هق ..... منم .... منم دوست دارم ... هق ....
جونکوک از اعتراف تهیونگ تعجب کرده بود گفت : هی هی آروم باش چرا گریه میکنی؟! . تهیونگ خودشو از جونکوک جدا کرد و اشک هاشو پاک کرد . سرش پایین بود و هیچی نمیگفت . جونکوک یهو بغلش کرد و روی کاپوت ماشینش گذاشت . تهیونگ پاهاشو از هم فاصله داد تا جونکوک بیشتر بهش نزدیک بشه . جونکوک بهش نزدیک شد و پهلو هاشو گرفت و با صدای بم شدش گفت : دوست پسرم میشی ؟ تهیونگ سرشو بالا آورد و توی تیله های مشکی جونکوک نگا کرد و آروم سرشو به معنی اره تکون داد . جونکوک جلو تر رفت و لب هاشو به لب های تهیونگ رسوند . تهیونگ دستشو دور گردن جونکوک حلقه کرد و توی بوسه همراهیش کرد. همدیگه رو مثل عاشق های چندین ساله میبوسیدن. بعد از چند دقیقه جونکوک از لب های داغ تهیونگ دل کند ولی ازش فاصله نگرفت . به خاطر باد خنکی که میومد و استرس کم تهیونگ ، سردش شده بود سرشو بالا آورد و به جونکوک که نگاهش میکرد ، نگاه کرد آروم لب زد : سرده جونکوکی . جونکوک لبخند دل نشینی زد اروم بغلش کرد و از روی کاپوت ماشین پایین اوردش . توی ماشین نشستن و به طرف خونه راه افتادن .......یوهوووو چطورینننن 😁😁😁 این پارت رو بخاطر یکی از ریدر های دوست داشتنیم آپ کردم 🥺 مرسی میخونین و ووت میدین 😍کاش کامنت بزارین و زنده بودن خودتونو اعلام کنین😂 اوکی خیلی حرف زدم 😬
پارت بعدی شرط داره 🙂۱۰ ووت به بالا و کامنتا حد اقل ۵ تا بشه تا پارت بعدی رو آپ کنم ❣️
دوستتون دارم لاوام💞مراقب امتحان هاتون باشین💜
YOU ARE READING
Untouchable✨
Fanficشیپ : کوکوی ، یونمین دارای اسمات ( خیلی نداره/:) (کامل شده ) اولین رمان من هست . امید وارم خوشتون بیاد و حمایتم کنین لاوا❣️ - دوماه طول کشید تا اعتمادشو جلب کنم.....ولی .... ولی توی یه روز گند زدم به همش .... لعنت به من ....