لباس گرم پوشیدن و به جیمین و یونگی خبر دادن ، شاید میومدن ؛ ولی جیمین خیلی خسته بود پس توی اتاق خودش موندن و استراحت کردن .
تهیونگ دست جونکوک رو گرفت و از هتل بیرون رفتن .
پیاده راه میرفتن ؛ و از هوای دل انگیز ایتالیا لذت می بردن.
به یه بستنی فروشی رسیدن . هوا سرد بود . تهیونگ هات چاکلت گرفت و جونکوک هم طبق معمول شیر موز گرفت. ( تو هوای سرد :-\ خب سرما میخوری بچه جون)تهیونگ یه عروسک فروشی دید . که اون بر خیابون بود . با ذوق کیوتی روبه جونکوک گفت : اویییی جونکوکی میای بریم تو اون مغازه . و به مغازه عروسک فروشی اشاره کرد .
جونکوک قند تو دلش آب شد از این ذوق بچه گونه تهیونگ و نمیتونست به این موجود کیوت روبه روش نه بگه . گفت : اره عشقم بریم .
از خیابون رد شدن و داخل مغازه رفتن . تهیونگ از تک تک عروسک ها ذوق زده شد و کلی حرکت کیوت با عروسک ها برای جونکوک درمیآورد .
جونکوک اگه چاره ای داشت همونجا این بشر کیوت رو انقد محکم بغل میکرد که توی خوش حل بشه بعدشو کلی بوسش کنه . ولی نمیشد ، اونجا یه مکان عمومی بود...
جونکوک به تهیونگ گفت : عشقم هر کدوم دوست داری بردار بخرم برات .
تهیونگ با ذوق سرشو تکون داد . و مشغول انتخواب عروسک های زیاد و کیوت شد .
جونکوک همینجوری که به بیبی بویش نگاه میکرد یه نفر وارد مغازه شد . با خنده ای که روی لب داشت برگشت تا اون فرد رو ببینه ولی خنده اش روی صورتش ماسید ....
اصلا فکرش رو نمیکرد اون مرد رو ،توی عروسک فروشی اونم با عشقش ببینه.
کنار تهیونگ ایستاد و گفت : بیبی میشه بریم ؟تهیونگ متوجه عوض شدن حالت جونکوک شد و گیج گفت : چیزی شده ؟
جونکوک حواسش به مردی بود که وارد مغازه شده بود توی همون حالت گفت : نه ، فقط یکم خسته ام .
تهیونگ گفت : خسته نبودی که ..... ازت پرسیدم ، تا چند دقیقه پیش خسته نبودی که.
جونکوک داشت باهاش کل انجار میرفت که زود تر از اونجا برن ولی تهیونگ همونجا دنبال این میگشت که یهو چی شده و چرا اینجوری شده .
جونکوک دید چاره اش نمیکنه گفت : خب تو اینجا باش ، کسی نبینتت . بعد همه چیزو برات توضیح میدم . هوم؟
تهیونگ سری تکون داد و پشت قفسه ها رفت تا به گفته ی جونکوک عمل کنه .جونکوک مثلا داشت توی قفسه ها میگشت و طولی نکشید که با اون مرد چشم تو چشم شد و تمام خاطراتش مثل یه فیلم براش تکرار شد . مرد رو به روش تک خنده ای کرد و گفت ........
هلو گایز 🤩 میدونم کم بود ولی زود آپ میکنم 😉 پس ووت هارو زیاد کنین و کامنت بزارین 💜 مراقب انگشت هاتون باشین تا مثل من نزنین به چیزش بدین 😁😙❤️💜💙
YOU ARE READING
Untouchable✨
Fanfictionشیپ : کوکوی ، یونمین دارای اسمات ( خیلی نداره/:) (کامل شده ) اولین رمان من هست . امید وارم خوشتون بیاد و حمایتم کنین لاوا❣️ - دوماه طول کشید تا اعتمادشو جلب کنم.....ولی .... ولی توی یه روز گند زدم به همش .... لعنت به من ....