اتاق هارو چیکار کنیم جونکوک ؟
جونکوک گفت: ینی چی چیکار کنیم؟
تهیونگ کلافه گفت : یعنی اینکه نمیشه که اتاقمون مشترک باشه؟
جونکوک سرشو برگردوند و گفت : حالا یه کاریش میکنم .بعد از یک ساعت و ربع رسیدن و سوار ماشین هایی که منتظرشون بود شدن و به هتل رفتن .
همه شناس نامه اشون رو دادن به خانومی که کلید اتاق هارو میداد . جونکوک خیلی آروم جوری که کسی متوجه نشه به همون زنه گفت : ببخشید ، میشه اتاق هارو یه جوری، جور کنید این دونفر و این دوتا باهم هم اتاقی بشن ؟ خانوم جواب داد : این یکی که خودتونین و ایشون ، میتونم بپرسم چه خصومتی باهاش دارین؟
جونکوک دستشو پشت گردنش کشید و گفت : دوست پسرمه .
خانوم نگاهی بهش کرد و گفت : یعنی جناب کیم مشکلی ندارن ؟
جونکوک سریع گفت : نه نه مشکلی نداره .
خانوم دوباره پرسید : این دوتا چی ؟
جونکوک گوشیش رو داشت روشن می کرد گفت : اون دوتا هم دوست پسر همن .
جونکوک پیش بقیه نشست. کلید اتاق هارو گرفته بود . گفت : یونگی و جیمین شما دوتا . و کلید رو دستشون داد . مال بقیه ارو هم گفت و همشون رفتن توی اتاق خودشون . تهیونگ گفت : من چی ؟ جونکوک خنده کجی کرد و گفت : شما با من میای .
تهیونگ با ذوق گفت : یعنی اتاقمون مشترکه ؟ جونکوک اوهومی گفت و چمدون هاشون رو برداشت و رفتن سمت اتاقشون .دو ساعت استراحت کردن . نهار رو هم توی هواپیما خورده بودن . ساعت ۵ همه توی لابی هتل بودن . برای پروژشون باید سالنی که بهشون داده بودن رو ببینن و وسایل هارو آماده کنم برای تمرین فردا. برا این کار چهار نفر نیاز بود پس جونکوک به بقیه گفت تا برن شهر رو بگردن و خرید کنن ،خودش و ته و یونگی و جیمین برن برای برسی سالن و چنتا وسایل وصل کنن و خرید کنن.
ساعت ۱۱ بود برگشتن به هتل ،بقیه زود تر رسیده بودن و شام خورده بودن و رفته بودن توی اتاق هاشون . بعد از شام خوردن جیمین خوابش برده بود و تهیونگ هم داشت چرت میزد .
یونگی جیمین رو براید استایل بغل کرد و به اتاقشون رفتن .
جونکوک تهیونگ رو صدا زد ولی جواب تهیونگ این بود : کوکی لطفا خیلی خستم بزار بخوابم . جونکوک گفت : هوفف تهیونگ بلند شو بریم تو اتاق بخوابیم خوب . جوابی از ته نشنید پس ناچار پرنسسی یا براید استایل بغلش کرد و توی اتاقشون رفتن .
تهیونگ رو روی تخت گذاشت . خواست لباسشو در بیاره ولی تهیونگ مانع شد . جونکوک خم شد و بوسه ای رو شروع کرد و از حواس پرتی تهیونگ استفاده کرد و لباسشو درآورد و لباس های راحتی رو که از قبل روی تخت گذاشته بود رو تنش کرد و بلا فاصله تهیونگ خوابش برد .
جونکوک آروم کنارش خوابید و بغلش کرد و سرش رو نزدیک برد و عطر تنشو تنفس کرد و چندی بعد خوابش برد .یونگی بعد از وارد شدن توی اتاقشون ، جیمین رو روی تخت خوابوند و آروم گفت : جیمینی پاشو لباساتو عوض کن .
جیمین تکونی خورد و غر غر کرد : خودت برام عوض کن .
یونگی لباسشو بیرون آورد ولی لباس راحتی تنش نکرد ؛ لباس خودشو هم بیرون آورد و کنارش خوابید و پتو رو روشون کشید و سریع به خواب شیرینی فرو رفتن .صبح روز بعد مدلینگ ها قرار بود برای چند روز دیگه آماده بشن . همه توی سالن مخصوص جمع شده بودن برا تمرین کتواک چند روز دیگه . جونکوک روی صندلی جلوی استیج نشسته بود و تهیونگ هم کنارش ایستاده بود .
یونگی داشت لباس های مدلینگ ها رو درست میکرد . نوبت جیمین بود و یونگی با دیدن جیمین که قرار بهش نزدیک بشه و لباس هاشو درست کنه ذوقی کرد و خندش پررنگ تر شد . اما تا نگاهش به لباس هاش افتاد ؛ اخمی غلیظ کرد و با عصبانیت به جیمین که با گریم و اون لباس ها خیلی ددی وار شده بود کرد . جیمین نزدیک اومد و متوجه اخم غلیظ یونگی شد و گفت : چیزی شده یونگیا؟
یونگی با همون اخم گفت : چی شدههه؟!!
جیمین از داد یونگی ترسید ، دور برش رو نگاه کرد و جلو رفت . آروم گفت : ددیم، چی شده ؟ چرا انقد عصبانی بیب؟
یونگی غرید : چه انتظاری وقتی اون عضله های فاکیتو انداختی توی اون لباس های فاکیه تنگ و اون موهایی که رنگ کردی و دادیش بالا و تو این جمع که هیچی نیستن به جز یه مشت هرزه نگاهت کنن . چه انتظاری داری عصبی نشم .
جیمین که تازه فهمیده چه اتفاقی افتاده جلو تر رفت و با عشوه گفت : ددی حسود خودمی . دستشو نوازش گرانه روی سینه یونگی کشید و ادامه داد : من مال توام ددی ...... همه چیزم برا تو .....و ..... کسی جرات نداره به بیبیت نزدیک بشه .... هوم؟
یونگی اخمش رو باز کرد و دستشو دور کمر جیمین گذاشت و به خودش نزدیک کرد . گفت : اره عشقم ..... ام ... فقط ی چیزی .... اینجا ی مشکلی داریم . و به پایین تنه اش اشاره کرد .
جیمین تک خنده ای کرد و گفت : الان نمیتونم کاری برات انجام بدم یونگیا ..... ام .... خودت یه کاریش کن ، هتل رفتیم جبران میکنم . و لبخند کیوتی زد و ازش جدا شد و روی استیج رفت .
هم مدلینگ پسر ها و هم دخترا خیلی جذاب شده بودن و هرکس دیگه ای هم جای جونکوک بود تحریک میشد .
تهیونگ متوجه تحریک شدن کوک شده بود . با نیشخند در گوش جونکوک گفت : اون پایین مایینا چه خبره ددی ؟
جونکوک گفت : هیچی نگو ته تو بدترش نکن بیب .
تهیونگ خندید و سرجاش صاف ایستاد .
عصر همه برگشتن به هتل و توی اتاق خودشون داشتن استراحت میکردن .
تهیونگ به جونکوک که روی تخت دراز کشیده بود نگاه کرد و گفت : کوکی میای بریم بیرون ؟
جونکوک نگاهی به ته کرد وگفت : اره بیب لباس بپوش بریم بیرون یه چرخی بزنیم ..........یوهو گایز🤩 چطورین با امتحانا 😬اول خوشحالم بوکم رو میخونین و ووت میدین🥺بوکم رو به دوستاتون معرفی کنین😙ووت و کامنت یادتون نره عشقا🤤💜 Love yourself 💜
YOU ARE READING
Untouchable✨
Фанфикشیپ : کوکوی ، یونمین دارای اسمات ( خیلی نداره/:) (کامل شده ) اولین رمان من هست . امید وارم خوشتون بیاد و حمایتم کنین لاوا❣️ - دوماه طول کشید تا اعتمادشو جلب کنم.....ولی .... ولی توی یه روز گند زدم به همش .... لعنت به من ....