خب الان باید چیکار کنیم؟ جونکوک پرسید و دوتا پیرزن که خواهر هم بودن شونشونو بالا انداختن . تهیونگ جواب داد : هیچی شما میری یه خونه دیگه میگیری و خیلی راحت زندگی میکنی. و یه لبخند مستطیلی تحویلش داد . جونکوک پوکر نگاهش کرد و گفت : ببین این خونه نصفش مال منه نصفش مال تو پس باید هم خونه بشیم .
تهیونگ جواب داد : یااااا اون خونه یه اتاق داره ، تو کجا میخوای بخوابی ؟
جونکوک گفت : اتاق من معلومه تو کجا میخوای بخوابی ؟ به نظرم ...
هنوز حرفش تموم نشده بود که سوجو مالک نصف خونه ی تهیونگ گفت : خب خب میتونین تو خونه بحث کنید اگه کاری با ندارین پس زود تر برین ما مهمون داریم . و سوهو مالک نصف خونه ی جونکوک تاییدش کرد و اونارو بیرون کردن .
بعداز اینکه جونکوک و تهیونگ رو بیرون کردن سوهو رو به سوجو گفت: خواهر اینجوری نمیشه ما باید یه کاری کنیم ، اگه نخوان هم خونه بشن پول خون ارو ازمون میگیرن.
و سوهو تاییدش کرد .
جونکوک و تهیونگ گیج بودن از کار دوتا خواهر ؛ توی ماشین نشستن و به طرف خونه حرکت کردن. جونکوک گفت : ببین بچه ...
تهیونگ وسط حرفش پرید و گفت : من بچه نیستم .
جونکوک پوزخند زد و گفت : خیلی خوب ، تو وسایلاتو میبری توی اتاق زیر شیر بونی ، منم وسایلامو میزارم تو اتاق تو .
تهیونگ از این حرف چشاش گرد شده بود و با عصبانیت گفت : یاااا ... چرا من باید برم تو اتاق زیر شیر بونی ؟ چرا تو نمیری ؟ اصلا تو باید بری چون من اول ....
هنوز حرفش تموم نشده بود جونکوک گفت : هی هی اگه مشکلی داری میتونی بری یه خونه دیگه بگیری هوم؟
تهیونگ ناچار قبول کرد . به خونه که رسیدن شیر بونی رو تمیز کردن و وسایل های تهیونگ رو گذاشتن توی اتاق زیر شیروانی .
اتاق و مرتب کرد و تزیین کرد به سلیقه خودش و تنگ ماهی کوچولویی که داشت رو روی دراور کوچیک جلوی تخت گذاشت. پشت تختش پنجره بود و اونو با چراغ های کوچولو تزیین کرد . کنار تخت سمت چپ یه دراور کوچیک بود که روش یه آباژور بود . رو تختی تختش رو صاف کرد و ولو شد روی تخت ...
با صدای افتادن چیزی از خواب پرید. به طبقه پایین رفت . جونکوک توی راه رو ایستاده بود .
گفت : ببخشید بیدارت کردم .
تهیونگ جواب داد : از کجا میدونستی خواب بودم؟
جونکوک گفت : اومدم ازت بپرسم چیزی نمی خوری ، دیدم خوابی ؛ سعی کردم صدای چیزی در نیارم تا بخوابی ولی این جارو افتاد . و به جارو اشاره کرد .
تهیونگ گفت: عیبی نداره . تو چیزی خوردی؟
جونکوک که داشت میرفت توی اتاقش گفت : نه .
تهیونگ از پله ها پایین رفت و داخل اشپز خونه شد و داد زد : تو چی میخوری سفارش بدم .
جونکوک آروم پشت سرش ایستاد و جواب داد: چرا داد میزنی ؟ هرچی خودت خوردی.
تهیونگ که از ترس داشت سکته میکرد گفت : یا حضرت پشم چرا یهو ظاهر میشی . سکته کردم بابا ؛ یه صدایی یه اهمی یه اوهومی .
جونکوک خندید و روی کاناپه نشست .
بعد از ربع ساعت دوتا همبرگری که سفارش داده بودن رسید . بعد از اینکه غذا شون تموم شد هر کدوم یه جا ولو شدن ؛ خیلی خسته شده بودن .
تهیونگ کلی سوال توی ذهنش در مورد جونکوک داشت . تصمیم گرفت یکی یکی ازش بپرسه : جئون ؟
جونکوک چشماشو باز کرد و نگاهی به تهیونگ انداخت و گفت : اینجا شرکت نیست که منو جئون صدا میکنی . دوست ندارم تو خونه جئون صدام کنی .
تهیونگ دوباره صداش زد : جونکوک ؟
جواب داد : بله ؟
پرسید : چند سالته ؟
جونکوک تک خنده ای کرد و گفت : بیست و هشت
تهیونگ گفت : ینی باید هیونگ صدات کنم ؟
جونکوک با خنده گفت : اگه دوست داری .
دوباره پرسید : هیونگ ... چرا بعد از ۱۰ سال برگشتی سئول؟
جونکوک تو فکر فرو رفت و جواب داد : اممم... خیلی وقت بود میخواستم برگردم .... رابطه خوبی با پدرم نداشتم میخواستم زود تر ازش دور بشم و .... تا کار هامو جمع و جور کردم ... الان شده که بتونم برگردم سئول .
تهیونگ اوهومی کرد و گفت : هیونگ ... تو زن داری؟
جونکوک بلند خندید و گفت : نه بابا زنم کجا بوده!
تهیونگ دوباره گفت : دوست دختر چی ؟
جونکوک نگاهش کرد و گفت : نه . حالا برو بخواب، فردا باید ۷ نیم سر کار باشی.یوهووووو چطورین لاوام😍😍
امیدوارم خوشتون اومده باشه😘ووت و کامنت یادتون نره عشقام💜 اگه جایی هم مشکل داره بگین ✨💜💜
YOU ARE READING
Untouchable✨
Fanficشیپ : کوکوی ، یونمین دارای اسمات ( خیلی نداره/:) (کامل شده ) اولین رمان من هست . امید وارم خوشتون بیاد و حمایتم کنین لاوا❣️ - دوماه طول کشید تا اعتمادشو جلب کنم.....ولی .... ولی توی یه روز گند زدم به همش .... لعنت به من ....