یونگی نیومده بود سر کار . تهیونگ مثل همیشه زود تر از جونکوک رسیده بود . ساعت ۸ بود که جونکوک اومد و سریع به تهیونگ گفت : زود بیا تو اتاقم کارت دارم .
تهیونگ با سردی جوابشو داد .
بعد از اینکه جئون توی اتاقش رفت، تهیونگ ۲ دقیقه بعد داخل اتاق شد . جونکوک نزدیکش شد و گفت : بزار من همه چیو برات توضیح میدم . و دستشو گرفت تا بشینه . تهیونگ دستشو پس زد و گفت : من ازت توضیح نخواستم آقای جئون . ولی بهتر بود میگفتی دوست پسر داری که اون جوری جفت پا نپرم وسط عشق بازیتون ، اونم کجا ، توی شرکتی که خودت قانون گذاشتی عشق بازی ممنوع . ولی خودت داری با مدلی که تازه استخدام کردی عشق بازی میکنی . و بدون اینکه بزاره جونکوک حرفی بزنه از اتاق بیرون رفت . بعد از ۱ ساعت کار که اصلا تمرکز نداشت وسایل هاشو جمع کرد . قبل از رفتن دوباره به اتاق جئون رفت و گفت : دارم دنبال خونه میگردم ، تا هفته دیگه چیزامو میبرم از تو اون خونه تا اون موقع هم سعی میکنم نیام خونه تا با دوست پسرت راحت باشی .
از شرکت خواست خارج بشه ک جیمین جلوش رو گرفت و عاجزانه گفت : فقط بگو یونگی حالش خوبه یا نه ؟ تهیونگ از کار جیمین و لحن حرف زدنش شوک شده بود گفت : به شما مربوط نیست که اون چشه ، فعلا بهتره بری به دوست پسرت برسی . و تنه ای بهش زد و رفت . تهیونگ سر راه چنتا از خوراکی هایی که یونگی دوست داشت رو گرفت و خونه رفت. یونگی روی کاناپه نشسته بود و زانوشو بغل کرده بود و آروم اشک میریخت . تهیونگ کنارش نشست و گفت : هی پسر چرا انقد خودتو اذیت میکنی ؟ بسه دیگه ..... چشمات گود افتاده ....
یونگی وسط حرفش با بغض گفت : امروز دیدیش ؟
تهیونگ هوف کلافه ای کشید و گفت : اره . جلومو گرفت و گفت بگو یونگی حالش خوبه یا نه . منم بهش گفتم بهت ربطی نداره برو دوست پسرتو جمع کن . آخه قبل از رفتنم ریدم روش .
یونگی انگار فقط حرفی که جیمین زده بود رو شنیده بود گفت : یعنی نگرانم بوده؟
تهیونگ گفت : فکر کنم . ولی ... تو که نمیخوای کسی باشی که جیمین به خاطرت به دوست پسرش خیانت کنه ؟ هوم ؟
یونگی گریه ش شدید شد و وسط هق هق کردنش گفت : نه ... هق .... نمیخوام .....
تهیونگ اروم بغلش کرد و گذاشت تا اشک های پسر رو به روش لباسشو خیس کنه .
یونگی اولین باری بود که عاشق شده بود ، اما این عشق اشتباه بود .
جیمین بعد از حرف تهیونگ با اشک وارد اتاق جونکوک شد و خودشو توی بغل جونکوک انداخت و بلند گریه میکرد . جونکوک سعی میکرد جیمین رو آروم کنه اما فایده ای نداشت . جیمین خودشو از جونکوک جدا کرد و وسط گریه هاش گفت : یونگی حالش خوب نیست از لحن حرف زدن تهیونگ فهمیدم ..... هق .... اون بد برداشت کرده ..... من و تو دوست پسر هم نیستیم . جمله آخر رو بلند گفت . جونکوک اشک توی چشم هاش جمع شده بود خودش هم داشت ضربه میخورد . دیگه قرار نبود با تهیونگ هم خونه باشه ..... شاید از کارش هم استعفا میداد . جونکوک داشت دیوونه میشد . جیمین متوجه تغییر ناگهانی جونکوک شد . اشک هاشو پاک کرد و گفت : جونکوک .... حالت خوبه ؟
جونکوک که به یه جا خیره بود و اشک چشم هاش اجازه نمیداد تا صورت جیمین رو واضح ببینه لب زد : نه جیمین ... خوب نیستم .. قطره ای اشک از گوشه چشمش چکید . ادامه داد: تهیونگ میخواد از خونه بره . حتما بعدشم از اینجا استعفا میده تا با من چشم تو چشم نشه . بلند داد زد : لعنت به من . کاش همون اول میگفتم تو چیکاره منی . لعنت به من . این همه اعتمادشو به خودم جلب کرد اما توی یه روز گند زدم به همش . و لیوار آب روی میز رو انداخت و با صدای بدی شکست .....هلو گایز 🥺
دیدین چی شد 😭 ولی نگران نباشین زود همه چیز اوکی میشه😉مراقب خودتون باشین 💙ووت و کامنت یادتون نره لاوام ❣️
YOU ARE READING
Untouchable✨
Fanfictionشیپ : کوکوی ، یونمین دارای اسمات ( خیلی نداره/:) (کامل شده ) اولین رمان من هست . امید وارم خوشتون بیاد و حمایتم کنین لاوا❣️ - دوماه طول کشید تا اعتمادشو جلب کنم.....ولی .... ولی توی یه روز گند زدم به همش .... لعنت به من ....