جدی میگیننننن؟؟؟؟
هولی شتتتتتت پسر!!!!!
تهیونگ و جونکوک به رفتار خنده دار یونگی و جیمین قهقهه ای زدن و ته گفت : اره اینجوری شد دیگه . و لبخند مستطیلی تحویلشون داد . جونکوک که دلش غش رفته بود برا این خنده کیوت عشقش سرشو جلو برد و شقیقه اشو بوسید .
یونگی گفت : خیلی خب بابا بسه از همون اولش معلوم بود .جونکوک گیج نگاهش کرد و یونگی ادامه داد : موقعی که تو و جیمین رو توی دفترت اون مدلی دیده بود ....... داشت از حسودی میمرد .....
حرفش تموم نشده بود که تهیونگ داد زد : یااااااا من اصلا حسودی نکردم ..... اصلا من اون موقع ازش خوشم نمیومد ..... اصن به من چه که اونا داشتن اون موقع چه غلطی میکردن ..... شاید اصلا اون موقع واقعا داشتن یه غلطی میکرد .......
جیمین که چشاش چهارتا شده بود گفت : اه تهیونگ محض رضای فاک اونو روز رو هی نزن تو سرمون .
جونکوک که توی افکار خودش غرق بود با صدای تهیونگ به خودش اومد : جونکوکی ؟ چی شد یهو ؟ ( چی شد یهو ಠ_ಠ زدی ریدی به حال بچم بعد میگی چی شد یهو:-| )
جونکوک به صورت تهیونگ نگاه کرد و لبخند مصنوعی زد و گفت : چیزی نشد خوبم .
یونگی تک خنده صدا داری کرد و گفت : ببر وحشی اون جوری که تو گفتی من اصلا اون موقع دوستش نداشتم منم بودم ناراحت میشد قشنگم .
تهیونگ که فهمیده بود چه مدلی ریده فحشی نثار خودش کرد ولی فکری به ذهنش رسید . برگشت و نزدیک شد به لپ جونکوک و بوسه ای با طرح عشق روی لپش گذاشت و این کار باعث شد جونکوک توی دلش قربون صدقش بره و لبخندی از روی رضایت بزنه ولی زود لبخند از روی لبش پاک کرد ؛ میخواست ببینه قدم بعدی تهیونگ برای خوشحالیش چیه .
تهیونگ که دید هنوز جونکوک ناراحته در گوشش آروم گفت : ببخشید ددی.
جونکوک که از جمله تهیونگ شوکه شده بود سرش برگردوند و آروم جوری که فقط ته بشنوه گفت : کاری نکن فردا نتونی بیای سر کار . تهیونگ که کاملا منظورش رو فهمیده بود خودشو یکم عقب کشد و گفت : آشتی ؟
جونکوک بازم هم محل نذاشت ولی این دفعه صدای جیمین بلند شد : هوف بابا آشتی کن دیگه میخوام غذا دست پخت خودمو براتون بیارم . جونکوک با بی میلی گفت: باشه آشتی . ولی واقعا آشتی کرده بود .
هر چهارتاشون کمک کردن تا میز شام رو بندازن . بعد از یک ساعت که شامشون تموم شده بود ، یونگی و تهیونگ داشتن عکس هایی که باهم انداخته بودن رو نگاه میکردن و جیمین و جونکوک هم داشتن درمورد سفر حرف میزدن . جیمین : بابات چی ؟ جونکوک هوفی کرد و گفت : نمیدونم ..... من به تهیونگ درمورد بابا چیزی نگفتم ..... نمیدونم واقعا قرار چه اتفاقی بیفته . نباید بفهمه من برگشتم یا حداقل نفهمه با کسی توی رابطه ام . جیمین ضربه آرومی روی شونش زد گفت : درست میشه پسر ، نگران نباش .
تهیونگ که واقعا خسته شده بود و خیلی خوابش میومد رو به جونکوک گفت : جونکوکا بریم خونه ؟ اینا هم( یونمین )میخوان بخوابم . جونکوک باشه ای گفت و از جیمین و یونگی خدافظی کردن و سوار ماشین شدن .
جونکوک پرسید : وقتی گفتی اون موقع دوستم نداشتی ..... واقعا گفتی ؟
تهیونگ نگاهی به نیم رخ جونکوک کرد و گفت : نه عزیزم ..... من از همون اول ..... همون موقعی که با حوله دیدمت .... از همون موقع خوشم اومد ازت .... ولی ....ولی همش به خودم انکار میکردم که همچنین چیزی نیست .
جونکوک که حالا خیالش راحت شده بود لبخند زیبایی زد و به رانندگی ادامه داد .
خونه که رسیدن تهیونگ یه راست وارد اتاق خودش شد و روی تخت ولو شد . جونکوک لباس هاشو عوض کرد و توی اتاق تهیونگ رفت . دم در به چهار چوب در تکیه داد و گفت : ببر کوچولو ؟
تهیونگ یکم سرشو بلند کرد و نگاهی بهش انداخت و دوباره سرشو به عقب پرت کرد و هومی گفت . جونکوک ادامه داد: اممم نظرت چیه اتاقمون مشترک شه؟
تهیونگ لبه تخت نشست و گفت : بهت اطمینان ندارم .
جونکوک یه تا ابروشو بالا داد و گفت: یعنی چی ؟
تهیونگ ادامه داد: یعنی اینکه مطمئن نیستم وقتی خواب باشم بهم .......
حرفش با داد جونکوک نصفه موند : میدونی چیه ؟ احساس میکنم اصلا دوستم نداری ، به زور دوستی با منو قبول کردی آقای کیم . و از اتاق خارج شد .
تهیونگ که فقط میخواست یکم اذیتش کنه توقع همچین ری اکشنی نداشت و با اسم کیم خطاب شدنش فهمید که اوضاع خراب تر از ایناست . از روی تخت بلند شد و لباس هاشو عوض کرد و از پله ها پایین رفت . در اتاق جونکوک بسته بود . آروم در رو باز کرد و وارد شد . در رو پشت سرش بست . به جونکوک که خودشو زیر پتو قایم کرده بود نگاه کرد . نزدیکش رفت و کنارش خوابید و پتو رو روی خودش کشید . جونکوک پشتش به تهیونگ بود . تهیونگ اروم لب زد : بیداری ؟ جونکوک تکونی خورد و معلوم شد که بیدار . تهیونگ با انگشت اشاره اش به قلب روی کمر جونکوک کشید و نوشت معذرت میخوام. دید جونکوک هیچ تکونی نخورد و هیچ عکس العمل نداشت ارو گفت : یااا کوکی من دوست دارم .... ببین الآنم اومدم پیشت بخوابم .... فقط میخواستم یکم اذیتت کنم . و لباشو عین نینی ها جلو داد . جونکوک چرخید و صاف خوابید . تهیونگ سرشو روی سینه جونکوک گذاشت و دست جونکوک رو گرفت و روی کمرش گذاشت گفت : دوست دارم ..... عاشقتم جونکوک ......
جونکوک که دیگه طاقت این همه کیوتی تهیونگ رو نداشت دستشو آروم روی کمرش تکون داد و بوسه روی موهاش گذاشت و عطرشو تنفس کرد و گفت : منم دوست دارم تهیونگ ........یوهووو 😍 دارم اکلیل بالا میارم 😂 خب خب بازم ریدر جدید داریم خوشحالم بوکم رو برای خوندن انتخواب کردین 🥺ووت و کامنت یادتون نره لاوام ❣️
YOU ARE READING
Untouchable✨
Fiksi Penggemarشیپ : کوکوی ، یونمین دارای اسمات ( خیلی نداره/:) (کامل شده ) اولین رمان من هست . امید وارم خوشتون بیاد و حمایتم کنین لاوا❣️ - دوماه طول کشید تا اعتمادشو جلب کنم.....ولی .... ولی توی یه روز گند زدم به همش .... لعنت به من ....