کاور😈
______________________________
دست تهیونگ رو محکم گرفت و با شدت از مغازه عروسک فروشی خارج شد .تهیونگ داشت تلاش میکرد دستشو از توی دست های قوی جونکوک که داشت عین برده ها اون رو میکشوند بیرون بیاره .
تو یه پیاده رو محکم دستشو از توی دست جونکوک بیرون آورد و داد زد : چرا اینجوریییی میکنیییییی؟؟ دستم شکستتتتتت . میشه الان بگی چرا اینجوریییی کردییی.
جونکوک بغض خفیفی توی گلوش بود ، سعی کرد لرزش صداش رو کنترل کنه گفت : میشه بریم هتل دربارش حرف بزنیم الان نمیتونم توی خیابون برات توضیح بدم .
تهیونگ گفت : نه نمیشه همین الان توضیح میدی اون مرده که به خاطرش اینجوری یهو بهم ریختی و نذاشتی که منو ببینه کیههه؟؟
جونکوک کلافه گفت : ببین اون دوست پسر قبلیم نبود نترس .
تهیونگ که از طرز حرف زدن جونگکوک ناراحت شده بود و عصبی بود، بدون نگاه کردن به خیابون که ماشین میاد یا نه وارد خیابون شد و وسط خیابون با بوق و نور ماشینی که داشت به طرفش میومد مواجه شد، چشم هاش رو بست و منتظر شد نور سفید رو ببینه اما چیزی رو روی بدنش حس کرد که به شدت هولش داد.
صورتش با آسفالت برخورد کرد و چشم هاش رو محکم روی هم فشار داد و وقتی چشم هاشو باز کرد ........
تهیونگ با لباس های خونی و دستای های عرق در خون توی بغل جیمین گریه میکرد .......
یونگی داشت دنبال دکتر میگشت و طول سالن انتظار بیمارستان رو بار ها طی کرد .
جیمین داشت تهیونگ رو آروم میکرد ولی هیچ فایده ای نداشت .
بعد از ربع ساعت طاقت فرسا دکتر از توی اتاق عمل بیرون اومد .
یونگی سریع سمتش رفت و گفت : چی شد آقای دکتر حالش خوبه ؟
دکتر دستکش هاشو بیرون آورد و گفت : خوشبختانه ضربه ها خیلی شدید نبود ولی ...... کلاه مخصوص جراحی شو بیرون آورد و به صورت یونگی و جیمین که تازه به اونا ملحق شده بود نگاه کرد و ادامه داد : متاسفانه رفتن توی کما .
تهیونگ که روی صندلی ها نشسته بود و توانایی بلند شدن نداشت تا صدای دکتر رو که گفت توی کما رفتن شنید . انگار کسی برق رو وارد بدنش کرد .
آروم از سرجاش بلند شد به سمت دکتر ، یونگی و جیمین رفت و با چشم های سرخ شده و اشکی گفت : ج.....جون....جونکوک .....من ......جونکوک من رفته ...... رفته تو کما .......
دکتر سرش رو به معنی تایید تکون داد .
تهیونگ سرش گیج رفت ....... چشم هاش سیاهی رفت ...... ما بین نور های تار یونگی و جیمین رو دید ...... منتظر شد سرش با شدت زیادی به زمین بخوره اما ..... یونگی سریع دستشو زیر کمر و سرش گذاشت و مانع زمین خوردش شد .
تهیونگ یواش چشم هاشو باز کرد گفت : جونکوکی .... تویی .....
یونگی اشک توی چشماش جمع شد با بغض جواب داد : نه تهیونگ من یونگیم . بلند شو بریم بریم دستت و صورتتو بشورم عزیزم .تهیونگ دوباره اشک هاشو جاری شدن . خودش رو توی بغل یونگی جا کرد و آروم گریه کرد .
یونگی یکی از دستاشو زیر زانو هاش گذاشت و براید استایل بغلش کرد و رو به پرستار گفت : میشه یه آرام بخش بهش بزنین . حالش خوب نیست .
پرستار جواب داد : بله ، فقط دست هاشو بشورید و لباسشو عوض کنین و روی اون تخت. پشت پرده بزارینش .
تهیونگ بیدار بود ، توی دست شویی دست و صورت خونیش رو شست و جیمین هم یک لباس از بیمارستان گرفت و تنش کرد .
وسط راه رفتن تهیونگ از هوش رفت و یونگی دوباره بغلش کرد و روی تختی که پرستار گفته بود گذاشتش .
پرستار بهش آرام بخش تزریق کرد و زخم کنار ابروش رو هم پانسمان کرد.
جیمین پیش تهیونگ موند و یونگی رفت توی هتل تا چند دست لباس برای خودش و جیمین و تهیونگ بیاره ...........
های گایز 🤩 دیدین چی شد 😫 امیدوارم دوستش داشته باشین 😙منتظر ووت و کامنت هاتون هستم 💙💜
یه نظر سنجی 😁 میخوام یه فیک دیگه ارو شروع کنم ، کاپل هاش کوکوی و نامجین ، یه کاپل دیگه هم میخوام 😬 نظر شما چیه لاولی ها🥺
مراقب مون امور هاتون باشین 🤤💜💙❣️
YOU ARE READING
Untouchable✨
Fanficشیپ : کوکوی ، یونمین دارای اسمات ( خیلی نداره/:) (کامل شده ) اولین رمان من هست . امید وارم خوشتون بیاد و حمایتم کنین لاوا❣️ - دوماه طول کشید تا اعتمادشو جلب کنم.....ولی .... ولی توی یه روز گند زدم به همش .... لعنت به من ....