حواسش کاملا پرت بود . بدون در زدن وارد اتاق جونکوک شد .
جیمین روی پای جونکوک نشسته بود و جونکوک هم دستاشو دور کمرش حلقه کرده بود ؛ فاصله بینشون کم بود ، خیلی کم .تهیونگ سریع سرشو انداخت پایین و معذرت خواهی کرد و بیرون رفت . نمیدونست دقیقا چی دیده ولی مطمئن شده بود جیمین دوست پسر جونکوک .
پشت میز کارش نشست . متوجه شد اشک توی چشماش جمع شده ، ولی اونارو پس زد و نذاشت گونه هاشو خیس کنن . دلیل بغض کردنشو نمیدونست . بیخیال شد . بعد از نیم ساعت وسایل هاشو جمع کرد و رو به روی یونگی ایستاد و گفت : میای بریم بیرون؟
یونگی شوکه شده بود گفت : اممم ... چیزی شده ؟
تهیونگ جواب داد: نه ... فقط .... میخواستم یکم باهم حرف بزنیم .
یونگی گفت : البته، بزار وسایلامو جمع کنم .
اون روز دوتاشون دوچرخه برده بودن . سوار دوچرخه هاشون شدن و به پارک نزدیک شرکت رفتن . تهیونگ دوتا قهوه گرفت و روی نیم کت چوبی نشستن . تهیونگ بی مقدمه حرف زد : یونگی ... بی خیال جیمین شو . و سرشو پایین انداخت . یونگی بازم شوکه شده بود گفت : یعنی چی !؟؟؟
تهیونگ گفت : جیمین .... دوست پسر ....
هنوز حرفش تموم نشده بود هم خودش بغض کردن بود هم یونگی بهش گفت که بس کنه . تهیونگ بغض کرده بود اما حال یونگی بد تر بود . چند ثانیه گذشت و صدای هق هق یونگی بلند شد . تهیونگ اروم اونو بغل کرد و سعی کرد ارومش کنه .
فلش بک یک ساعت قبل ؛ توی شرکت .
بعد از یهویی وارد شدن تهیونگ و رفتنش ، جونکوک کلافه شده بود. هر کس دیگه ای هم جای تهیونگ بود قطعا همین فکر رو میکرد . جیمین خواست حرفی بزنه اما با صدای جونکوک خفه شد . جونکوک ادامه داد : گند زدی جیمین ... گند زدی .... اون ... اون الان فکر میکنه که من تو .... دوست پسر همیم . دستاشو توی هوا تکون میداد و حرف میزد . جیمین از اتاق جونکوک بیرون رفت . میخواست با یونگی حرف بزنه اما با جای خالی تهیونگ و یونگی مواجه شد . دوباره به اتاق جونکوک رفت و گفت : احساس میکنم منم بد بخت شدم . و کنار دیوار سر خورد و روی زمین نشست . جونکوک ترسید از حرکت جیمین ، سریع به طرفش رفت و گفت : چی شده؟؟؟
جیمین گفت : تهیونگ با یونگی دوست .... پس .... اگه تهیونگ ... فکر کرده باشه ... که من و تو ..... دوست پسر هستیم .... پس به یونگی.. گفته ...
و بقیه حرفش رو با کشید موهای خودش به جونکوک فهموند . جونکوک میدونست که جیمین از یونگی خوشش اومده . اما الان با یه کار احمقانه گند زده شد به همه چیز .
پایان فلش بک
تهیونگ و یونگی به سمت خونه تهیونگ رفتن و توی راه به یونگی گفت که با جونکوک هم خونه هست و یونگی توی خیابون بلند داد زد : وات د فاک .. پسر تو الان داری اینو به من میگی .
تهیونگ سرشو به معنی اره تکون داد . بعد از پنج دقیقه به خونه رسیدن . تهیونگ وسایل هایی رو که میخواست جمع کرد و به خونه یونگی برد .جونکوک و جیمین بعد از تایم کاری به خونه جونکوک رفتن . جونکوک منتظر بود تهیونگ رو توی خونه ببینه اما نبود . روی یه کاغذ که روی در اتاقش چسبیده بود نوشته شده بود : یونگی حالش خوب نیست چند روز پیشش میمونم تا بهتر بشه . شرکت هم نمیاد .
جونکوک بعد از خوندن جمله های تهیونگ روی کاغذ مشتش رو توی در زد و لعنتی زیر لب گفت ....های من بازم اومدم 😁
ساری 🥺کم بود میدونم ولی زود آپ میکنم😉منتظر باشین لاوا❤️اگه خوشتون اومد ووت بدین و با کامنت های خوشگلتون خوشحالم کنین 💜
دلم نمیخواد برای هر پارت شرط بزارم پس منتظر ووت و کامنت های زیادتون هستم ✨💞❤️💜
YOU ARE READING
Untouchable✨
Fanficشیپ : کوکوی ، یونمین دارای اسمات ( خیلی نداره/:) (کامل شده ) اولین رمان من هست . امید وارم خوشتون بیاد و حمایتم کنین لاوا❣️ - دوماه طول کشید تا اعتمادشو جلب کنم.....ولی .... ولی توی یه روز گند زدم به همش .... لعنت به من ....