Part 11

639 165 81
                                    

با بالا تنه ی برهنه و موهایی که حالا به طور ناامید کننده ای درهم و نامرتب بودن به تاج تخت تکیه داده بود .
سیگار برگش رو گوشه لبش گذاشت و از پنجره ی بلند و بزرگ رو به روی تختش به طلوع خورشید خیره شد .
خورشید،آروم آروم تاریکی رو توی خودش هضم می کرد و اجازه میداد امواج پر قدرت نورش توی اتاق راه پیدا کنه .
یه دستش به سیگارش و دست دیگه اش لای موهای بلند و مشکی پسری بود که سرش رو روی پاهاش گذاشته و بی خبر از همه چیز به خواب عمیقی رفته بود .
انگشت های دستش با برخورد به اون موهای ابریشمی و حالت دار چیزی شبیه به بهشت رو انگار داشتن لمس می کردن و باعث میشدن لرد خسته و بی رمق دربار روز به این توجه نکنه که الان دیگه آفتاب تابیده و کم کم همه بیدار می شن .
احتمالا مامور ویژه اش با تصور اینکه لردش تمام شب مشغول نگاه کردن کارهای سهون و وقت گذروندن باهاش بوده وارد اتاق میشه و سرزنشگرانه لبخندی میزنه .
یا شاید ازش بخواد تا وقتی سهون بیدار نشده از اتاق بره بیرون تا بتونه پاکسازی رو انجام بده .
خسته بود.
اونقدر که ترجیح داد به جای فکر کردن به احتمالات سرش رو به تاج تخت تکیه بده و چشماش رو ببنده .
یه چیزی این وسط اونقدر خودش رو تکون می داد و جلب توجه می کرد که نمی تونست ازش بگذره .
چیزی که فکر می کرد وقتی ببینتش و تجربه اش کنه میتونه از پسش بر بیاد اما خیلی غیر قابل پیش بینی و اعتیاد اور بود.
چجوری می تونست گرمای نیمه ی درونش اونم وقتی انقدر سخت قفسه ی سینش رو می سوزوند فراموش کنه ؟
چرا فکر می کرد میتونه خیلی راحت از پسش بر بیاد ؟
آهی کشید و پلک هاش رو از هم باز کرد و زیر چشمی به صورت غرق خواب سهون خیره شد .
موهاش روی صورتش ریخته بود و یه دستش زیر سرش و دست دیگش رون جونگین رو چسبیده بود .
_ چطوری بذارم چند روز دیگه بری؟
انگشت اشاره اش رو سمت پیشونی پسر برد و موهاش رو کنار زد تا بتونه بهتر و دقیق تر پیشونی صاف و بوسیدنی پسر رو ببینه .
اون ابروهای کشیده و چشم هایی که کاملا خودشون رو به خواب باخته بودن ، تصویر جلوش رو زیباتر می کرد .
از خودش عصبانی بود و البته از طرفی خوشحال بود که تونست جلوی پیشروی هاش رو بگیره .
همین که تونست با دیدن بدن جفتش و چشم های خماری که با هر بوسه اش براش می خندیدن و اون بالا تنه ی سفید و بی نقص پسر خودش رو کنترل کنه و همه چیز رو به یه بوسه ی طولانی و متفاوت ختمش کنه پوینت مثبتی بود .
نباید زیاده روی می کرد چون میدونست نتیجه اش چیزی میشه که براش آماده نیست .
از اعماق قلبش می خواست اینطور فکر کنه که اگه همه بفهمن سهون جفتشه اتفاقی نمیفته اما ...
نمی خواست جون سهون رو به خطر بندازه . انگار که تازه داره متوجه زندگی میشه و توی دربار شب آرامش پیدا کرده.
رفتار های اشتباه و مواظبت های بیش از حد و توهین هایی که اینجا بهش می شد ؛ چرا همه ی اون پری های احمقی که با کلمات به جفتش اسیب زدن رو نادیده گرفته بود ؟
چرا گذاشت کار به اینجا بکشه و دقیقا توی بدترین زمان ممکن و اوج سختی های پسر ، این خودش بود که اخرین ضربه رو زد ؟ هر چند ..
ری اکشن سهون برای غیرقابل باور بود و به حس گناهش اضافه می کرد .
_ چرا یه آدمیزاد ..
سری تکون داد و لب هاش رو خیس کرد .
_چرا تو باید جفت من باشی ؟
گره بین ابروهاش که مدام بیشتر و بیشتر می شد نتیجه سوزش قفسه ی سینه اش بود .
این خشم و اعتراضی که نسبت به جفتش داشت فقط چند ثانیه طول کشید چون به محض جا به جا شدن سر سهون روی پاش و دستی که محکم تر دور پاش حلقه شد همه چیز رو از ذهنش پاک کرد .
آهی کشید و سرش رو دوباره به تاج تخت تکیه داد تا برای چند لحظه هم که شده تصویر سهون از جلوی ذهنش بره کنار اما انگار بی فایده بود .
_ پس این چیزیه که جفت داشتن سر آدم میاره پدر ..
بازدم عمیقش رو با صدا بیرون داد و لب هاش رو محکم روی هم گذاشت .
_ دارم دیوونه میشم .
مدت طولانی ای نگذشته بود از وقتی که سهون رو به عنوان جفتش تشخیص داده بود.
اما توی همین مدت کم هوا برای نفس کشیدن کمتر و فضای این دربار مدام براش کوچیک و کوچیکتر می شد وخستگی شبانه اش که انگار هر چی زمان دور بودن از سهون میگذشت بیشتر لای استخون هاش نفوذ می کرد مداااام زیاد تر می شد .
خسته بود و نمی تونست با همه ی اینها به تنهایی مقابله کنه.
_اگه مادر اینجا بود ، راه رو بهم نشون می داد .
البته که این دست نیافتنی ترین خواسته عمیق قلبیش بود .
اینکه بتونه بانوی روز رو یکبار دیگه ببینه و ازش بخواد آینده رو براش روشن کنه.
" هر وقت که خواستی باهام حرف بزنی ، فقط کافیه به خورشید خیره بشی و از اعماق قلبت کلمه ها روبه زبون بیاری جونگین . یادت باشه من همیشه و هر جا کنارتم "
به خورشیدی که حالا کمی با تپه های سرسبز فاصله گرفته و همه جا رو روشن کرده بود خیره شد .
از اعماق قلبش ؟ چه چیزی اون تو داشت اذیتش می کرد که باید می گفت ؟
حسی شبیه به ترس بود .
ترس از دست دادن .
_ چرا وقتی هنوز ندارمش نگران از دست دادنشم مادر؟
اجازه داد برای اولین بار بعد تمام این سالها ، مثل زمان بچگی سوال های پشت سرهمی بپرسه که همشون بی جواب میموندن.
_ تو میتونی ، پس قول بده که درستش کنی . من خیلی..
این چیزی نبود که تا حالا راجع بهش با مادرش حرف زده باشه.چه وقتی زنده بود ، چه وقتی بالای بدن بی جونش که چوب درخت بید توی قفسه ی سینش فرو رفته بود وایساده بود و یا هر وقتی که به خورشید خیره می شد ، " عشق " چیزی نبود که راجع بهش بخواد با بانوی روز حرف بزنه.
تنها چیزی که به مادرش می گفت "اهمیت دادن " بود و حالا قرار بود یه پرش عجیب از دنیای قبل از جفت داشتن به دنیای الانش داشته باشه و خب طبیعیه که کلمات هم عوض بشن .
_ من خیلی باید احمق باشم مادر که توی این مدت کوتاه.....ولی...چرا انقدر دوستش دارم؟
با به پرواز در اومدن پرستو ها توی آسمون آهی کشید و شونه هاش رو خم کرد .
چهره ی سهون غرق خواب ، حالا کمی هوشیار تر به نظر می رسید و زنگ خطر به صدا در اومده بود !
ترجیح می داد کلمات اخر رو بی صدا و جوری که فقط مادرش بشنوه بگه .
" اون فقط یه آدمه مادر . کاش می تونستم تمام این چند هزار سالی که زندگی کردم رو بهش بدم . کاش میتونست تا ابد من رو زندگی کنه تا انقدر ترس مردنش رو نداشته باشم وقتی هنوز حتی نمیدونه که من جفتشم."
به در خیره شد و منتظر ورود مامور ویژه اش شد که پشت در ایستاده بود .
این چیزی بود که باید اتفاق میفتاد و همه چیز رو سخت تر می کرد .
باید سهون رو روی تخت ول می کرد و اجازه می داد چانیول پاکسازی رو انجام بده .
البته اگه اون فرد مست بوده باشه انجام دادنش راحت تره.
"اینجوری راحت تر میشه برای یه دوران کوتاه یه سری اتفاقات رو از ذهن طرف محو کرد و فرستاد یه گوشه ای از ذهنش "
درست مثل اتفاقات دیشب .
___________________________

Bloody CourtWhere stories live. Discover now