• part 13 •

475 157 41
                                    

بخش سیزدهم
" دیوار یک توهمه "

_ پس هیچوقت اون جشن رو نرفتی ؟
_ هیچوقت
دستش رو جلوی صورتش گرفت و انگشت هاش رو توی اتاق نیمه تاریک تکونی داد .
_ مامان دوست نداشت بریم
حالا که هاو مجبورش می کرد حواسش رو از اون رویای لعنتی پرت کنه بهتر بود .
ضربان قلبش آهسته تر شد و گرمای وحشتناکی که تا چند دقیقه ی پیش تمام وجودش رو گرفته بود رو به خاموشی می رفت .
_ ولی مامان من از اوناییه که عاشق رفتن به جشن و رقصیدنه . همه ی جشن های دربار دعوت می شدیم بخاطر کار پدرم. اون موقع ها که تجار رده پایین هم دعوت می شدن ، ما همیشه پایه ثابت جشن ها بودیم.
_ مامان منم رقصیدن رو دوست داشت .
سرش رو برگردوند و به هاو که کنارش روی تخت یه نفرش دراز کشیده بود زل زد .
_ حتی تدارکات جشن های کلیسا رو انجام میداد و همه براش دعا میکردن اما وقتی ازش میخواستم مثل بقیه بریم اونجا میگفت نه . هر دفعه یجور منصرفم می کرد .
از یادآوری خاطرات مادرش ، لبخندی زد و دستش رو پایین اورد .
_ تو هم زود خر میشدی
_ اره..میگفت با بابا برو منم که بچه ننه بودم همه جا باید با مامان میرفتم ‌. البته بابامم زیاد حوصله اینجور جمع ها رو نداشت . بخاطر همین همیشه دوست داشتم شفق های قطبی رو ببینم از نزدیک،خیلی نزدیک
هاو نگاهش رو از نیمرخ سهون گرفت و دو دستش رو زیر سرش گذاشت .
_ به نظر من که مامانت یکم زیادی خرافی بوده . از اینا که میگن کسی که به دنیا میاد رو بهش آب رودخونه ی جنوب شهر رو ندین که یه وقت در آینده جنوب نشین نشه و فقیرانه زندگی کنه !!!شفق های قطبی چی داره که هیچوقت نمیرفته ببینه؟
_ نمیدونم...هر چی که بود، من و مامان هر سال اون شب کیک پرتقالی می خوردیم توی خونه و تازه تظاهر می کردیم بیشتر از هر وقتی داره بهمون خوش میگذره
_ سهون
سمت پسر برگشت و سوالی بهش خیره شد .
_ به نظرت ، باید راجع بهش به مامور ویژه بگی؟ شاید بتونه کمک کنه
_ نه ...نمیخوام به کسی چیزی بگم. حتما با خودش فکر میکنه که من یه منحرف احمقم..
به زور تونسته بود کل چیزایی که توی اون رویا دیده و با خجالت واسه ی هاو تعریف کنه و حالا تصور گفتنش به یکی مثل چانیول سنسه عجیب و خجالت آور تر بود !
_ فکر کنم من خیلی بی جنبه م ..دارم از مهربون بودن لرد سو استفاده میکنم . اگه بفهمه راجع بهش چی فکر میکنم...
_ هی هی
انگشت های هاو دور مچ دستش قفل شدن .
_ لرد اینجوری نیست سهون . قسم میخورم حتی اگه بدونه هم باهات بد حرف نمیزنه . اینجا مثل دنیای ادم ها شاید هزارتا قانون داشته باشه اما تنهای چیزی که شجاعانه میشه ازش حرف زد عشق بدون جنسیته. دیگه باید به دنیای ما عادت کنی .
_ بحث این نیست هاو !! کی از عشق حرف زد اصلا؟

تلاشی برای در آوردن دستش از بین انگشت های پسر نکرد و به جاش نفسش رو صدادار بیرون داد .
_ فقط ، حس میکنم این لعنتی ...این ..من نمیتونم بهش فکر نکنم
واقعیت چیزی بود که الان گفت و امیدوار بود هاو سرزنشش نکنه .
_ برام سخته جلوی لرد وایسم و تظاهر کنم چیزایی که یادم اومده فقط یه خوابه منحرفانه بوده.
_ یعنی خواب نبوده؟
هاو شک داشت چیزی که سهون دیده خواب بوده باشه .
یه توهم یا واقعیت فراموش شده ؟ چی میتونست باشه ؟
_ یعنی اون شب که لرد اومده توی اتاقت ؛ واقعا همچین اتفاق هایی افتاده ؟
_ نمیدونم ..
اینبار کلافه از جاش بلند شد و دست پسر رو پس زد .
پاهاش رو سمت شکمش کشید و چونش رو به زانوهاش تکیه داد .
_ دوست دارم باور کنم که واقعی نبوده اما از طرف دیگه به این فکر میکنم اگه باشه چی ؟ ما اون شب هم رو دیدیم و من فراموش کردم..میشه بخاطر زیاد شراب خوردن باشه ؟ شاید بخاطر همین اون اتفاق ها رو هم یادم رفته
_ پس اتفاق افتاده
هاو هم به تبعیت از سهون بلند شد و درست مثل رفیقش نشست .
_ میدونی وقتی لرد فکر می کرد شاهزاده لوهان جفتشه ، خیلی عوض شده بود . بلند بلند میخندید و بیشتر روزا به همه جای دربار سر میزد و بیرون از شهر با مردم معاشرت میکرد . یجورایی سرزنده شده بود و تنها مشکلش حالا فقط طلسمی بود که داشت یواش یواش همه جا رو می گرفت ‌. ما همه از این خوشبختی که نصیبش شده بود خوشحال بودیم. اما زیاد دووم نیاورد . شاهزاده لوهان که لو رفت و قاضی متهم به مرگ کردتش، لرد نابود شد . هم از طرفی از لوهان عصبانی بود هم بازم عاشقش بود . بخاطر همین دستور مرگ رو انجام نداد ‌. اون زمان بود که لبخندش پاک شد . حتی خسته تر از قبل به نظر میومد . قاضی اما عصبی بود و غرامت میخواست از خانواده ی لوهان بخاطر ضربه ی بدی که پسرشون به دربار زده. میدونی چی شد ؟
سهون سرش رو کج کرد و منتظر به هاو خیره شد .
انگار که بین حرف ها و داستان این شاهزاده ی خوشگل و جوون چیزی قایم شده بود که به سهون ربط پیدا می کرد .
_ دستور داد که شاهزاده لوهان از تمامی دربار ها به جز دربار روز طرد شه . اجازه ی رفتن پیش خانوادش رو نداشت و لرد روز دیگه حق همکاری با پدر لوهان توی هیچ زمینه ای رو نداشت و از همه بدتر ... لوهان رو به پست ترین مقامی که میشه برای شاهزاده از یه خانواده ی شاهنشاهی توی شمال دربار و  تاجر  با اصل و نصب در نظر گرفت رسوند. یه زیرخواب !
اون موقع ، لرد ناراحت بود اما نه بخاطر لوهان . بخاطر این آشفتگیه . راستش...من دیدم که گریه کرد . خیلی بلند بلند . حتی از صدای خنده های قبلش بلند تر . لوهان انگاری از این قضیه خوشحال بود چون خانواده اش براش مهم نبود. اینکه پدرش تا مرز روانی شدن بره براش مهم نبود..پدرش اشراف و حاکم یه منطقه توی شمال دربار روز بود و حالا پسرش بخاطر گندی به که اسمش زده بود نمی تونست مثل قبل مقام و منزلتی پیش مردم داشته باشه..
سرش رو بلند کرد و اخرین جمله اش رو توی صورت سهون گفت .
_ هون ...وقتی دیدم لرد دیشب بهت نگاه میکنه و لبخند میزنه ، اولش تعجب کردم .
با آرنجش به پای سهون زد و خندید : ولی الان فکر کنم داره یه چیزایی حالیم میشه
_ چی ؟؟!
سهون کنجکاو سرش رو از روی زانوهاش برداشت و خودش رو جلو کشید تا هاو رو مجبور به صحبت کنه .
_ چی ، چی ..؟
_ لبخندش مثل اون موقع ها نبود سهون ،قسم میخورم حتی واقعی تر از هر موقعی به نظر می رسید .
سهون رو کنار زد و از روی تخت پرید پایین
_ نمیدونم درست فهمیدم یا نه اما اگه واقعا دیشب اون اتفاقا افتاده باشه...
شونه ای بالا انداخت و دستش رو توی هوا تکون داد.آروم خندید .
_ به نظر میاد لرد جونگین ، از تو خوشش میاد هون !
سهون که منتظر یه حرف جدی و منطقی بود با شنیدن جواب پسر بادش خالی شد و دستش رو سمت کوسن تختش برد.
_ مزخرف نگو
کوسن رو سمت کله ی هاوارد پرت کرد اما انگار ناموفق بود .
_ حس شیشمم میگه خب !!! چرا میزنی !!
_ غلط کردی !!
_ خیله خب اصلا چیزی این وسط نیست . اون چیزایی هم که دیدی بخاطر ذهن کثافت و منحرفته. خوب شد ؟!
هاو این رو به شوخی گفت اما سهون رو بدجور تو فکر رفت .
دستش رو از روی کوسن دومی که میخواست سمت هاو پرت کنه برداشت و به پسر زل زد .
_ هاو
_ همم
_من منحرف نیستم پس ...پس یه چیزی این وسط هست نه؟
هاوارد که با سوال سهون شوکه شده بود ابروهاش رو توی هم کشید و پشت سرش رو خاروند .
_ من چمیدونم. حرفای من رو جدی نگیر . حالا هم باید برم پایین . ساعت از نیمه شب گذشته جشن هم تموم شده انگار .
_ نمیمونی ؟
پسر به تخت اشاره کرد و پوزخندی زد : من عادت ندارم روی زمین بخوابم . روی تخت هم که جا نمیشیم تازه ..
دستاش رو مشت کرد و جلوی صورتش گرفت. پای راستش رو اروم بلند کرد و حالا شبیه یه کاراته کار حرفه ای بود که داشت نیمه شب تمرین می کرد !
_ من تو خواب لگد زیاد پرت میکنم . به نفع که تنها باشی ..شب بخیر
پنجره ی اتاق رو نیمه باز گذاشت و سمت در رفت .
با رفتنش اما جدای از سر و صداهاش و حضور خودش چیز دیگه ای هم برد .
" آرامش ذهن و روح سهون"
حالا چیز جدید تری داشت که بهش فکر کنه .
این احساس نزدیکی ، فقط اشتباه سهون نیست نه ؟
اگه لرد کاری نمی کرد و انقدر باهاش خوب نبود ، الان این اتفاق ها نمیفتاد نه ؟
پس سهون فقط مقصر نیست.
_________________________________

Bloody CourtWhere stories live. Discover now