• part 24 •

411 128 33
                                    

این پارت بخش بیشترش فلش بک و برای روشن کردن اتفاقات گذشته هست ♡

بخش بیست و چهارم
"مثلث دوستی"
________

سه ماه بعد"

پاییز داره تموم میشه و دیگه برگی روی درخت ها نمونده. این حجم از سکوتی که توی خیابون های شهر هست و مردمی که به زور صبح ها از خواب پا میشن و به زندگی شون ادامه میدن پسر رو ناامید میکنه.

حسی درونش فریاد میزنه و می خواد که کاری انجام بده.
این سه ماه خیلی چیزا عوض شده و میشه گفت از اون پسر ساده و دست و پاچلفتی که بلد نبود حتی اسب سواری کنه به اینی که الان هست تبدیل شده بود.
هنوز توی شمشیر بازی افتضاح بود و اسب سواریش یکمی کار داشت ولی خیلی خوب می تونست از نیروی درونش استفاده کنه.
جوها بهش می گفت هیچوقت برای سهون خیلی خوب وجود نداره.باید تا بی نهایت پیش بره چون هیونا رو درونش داره.
حالا می فهمید چرا می خواد مردم رو از این افسردگی در بیاره.
نیروی اصلی شاهدخت صلح و امید بود.
اما سهون به چه عنوانی باید وارد داستان می شد؟ چرا باید قدمی بر می داشت که می دونست بی نتیجه س و تنها کسی که از مس این وضعیت بر میاد جونگینه؟
جونگین..
چند روز شد که رفته؟
این اولین بار بود که انقدر طولانی مدت از هم دور بودن و پسر کوچیکتر حس می کرد قلبش داره فشرده میشه.
با ابن حجم از دلتنگی که آوار شده سرش باید توی کتابخونه بشینه و حرف های استادش جوها رو دیکته کنه.جوهایی که از وقتی جونگین رفته اینجا ، توی دربار می مونه به دستور برادرزادش.
روی تخت که تنها می خوابه باید وِرد های جادویی که جوها توی مکعب کریستالی بهش یاد داده رو مرور کنه.
باید بخوابه و دست از فکر کردن برداره.
با امشب میشه نه روز که جونگین نیست.
دفترچه خاطراتش رو باز می کنه و روی تخت به شکم دراز می کشه.
نوشتن خاطرات روزمرگی هاش تنها چیزیه که غم نبود لردش رو کم می کنه.
قلم رو بین انگشتاش میگیره و فشارش میده.
کلمات رو با حرص مینویسه اما لبخند به لبش داره.
" خیلی روز سختی بود اما نمی خوام غر بزنم بخاطرش.
دکتر میگه باید وعده های غذاییم رو به چهارتا برسونم! باید سیب زمینی سرخ کرده رو هر چیزی که روغن زیاد داره رو حذف کنم. این یعنی پرخوری های شبانه مون با هاوارد به خاطرات سپرده میشه. راجع به درسام...خب..جوها بهم یاد داد قوی باشم و گریه هام رو کنترل کنم. بهم گفت من روح قدرتمندی دارم که با تنهایی و دوری از کسی که دوستش دارم نباید به این راحتی نابود شه. من سرم رو تکون دادم و اون لبخند زد. نمی خواستم ناامیدش کنم بخاطر همین سعی کردم قوی به نظر بیام اما به محض بیرون رفتنش از کتابخونه گریه کردم.توی تنهایی که اشکال نداره نه؟هاو میگه لرد داره بخاطر مردم انجامش میده. مشکلات معیشتی مردم و موجوداتی که توی جنگلن حتما کار خیلی سختیه. زمستون داره میاد و زمین ها یخ بستن. لرد این چند وقت خیلی خسته شده. مجبوره تا چه موقع بیدار بمونه و چیزی زیر لب بگه و بدن درد رو تحمل کنه. من از پشت بغلش میکنم تا دردش کم شه اما انگار فایده نداره. ورد می خوند و می خوابید. فردا ، از بین ابر های پهن و کلفت توی آسمون خورشید بود که می تابید و مردم دوباره لبخند میزدن."

Bloody CourtWo Geschichten leben. Entdecke jetzt